-
برای تو...
پنجشنبه 23 مهر 1394 10:13
بجای سکه... نگاه عاشقم را صدقه میکنم اما.. چرا بلای بی تو بودن ..تمام نمی شود.
-
تمی از پائیز...
دوشنبه 13 مهر 1394 10:41
پائیز غم می شود وقتی از کنار تو به ناچار به صفحه ی بعد باید بروم پائیز بی رحم می شود وقتی دیگر نمی شود تو را لابلای حاشبه های کنار صفحه هم داشت ... پائیز به قتل می رسد وقتی وقتی سر صفحه بعدی نام تو نباشد و زیر خط ها صدای خش خش اسم ها ی بی تو چهار نعل می روند. ... "حامد"
-
سرمست پاییزم...
سهشنبه 7 مهر 1394 09:52
پاییز که می شود انگار از همیشه عاشق ترم وچشمانم همه جا نقش دیدگان تورا جستجو می کند پاییز که می شود با باد تا افقی که چشمانت درآن درخشیدن گرفت پیش می روم و مقابلت به رقص درمی آیم... پاییز که می شود بی قراری هایم را در باغچه کوچکی می کارم و آرام آرام قطره های باران را که روزهاست در دامنم جمع کردم به باغچه می نوشانم...
-
صدای پای کوبی پائیز...
چهارشنبه 1 مهر 1394 09:37
نه بهار با هیچ اردیبهشتی نه تابستان با هیچ شهریوری و نه زمستانی با هیچ اسفندی اندازه پائیز به مذاق خیابانها خوش نیامد پائیز مهری داشت که بر دل هر خیابان می نشست.
-
همیشه هم بد نیست..
یکشنبه 29 شهریور 1394 11:51
چرا انجام کارهای کوچک آدمو راضی نمیکند...لذتی نداره و اگر هم داشته باشد کوچک و آنی است و همین کوچک بودنش فاقد ارزشش میکند نمیدونم کوچیکی کار است که آنرا در نظر ناچیز میکند یا لذت ناپایدار آن است که آن را کوچک ساخته.. آدمی همیشه دلش می خواهد اگر کاری قراره انجام بده بزرگ باشد.. کارهای بزرگ ..قدم های بلند... کارهای بزرگ...
-
با صدای بلند فکر کردن..
پنجشنبه 26 شهریور 1394 10:24
هر روز زندگی ، حال خوبتری دارد..ینی می تواند داشته باشد اما وقتی هوا خیلی گرمه و ترا کلافه میکند... اصلا یه کمی فراتر از روز مرگی ها...وقتی هر روز در گوشه گوشه جهان خبرای تلخ ودردآور می شنویم بازم میشه اینطور فکر کرد؟؟ اگه من بگم هر روز رنگ مخصوص به خود را دارد روزها رنگی می شود؟؟ برای خیلی ها رنگ غالب زندگی خاکستری و...
-
صدایی از جهان درونم
یکشنبه 22 شهریور 1394 18:36
همیشه آنجا ایستاده.. آنجا که ابستاده ای چه میبینی که من آنرا ندیده ام می خواهم بیام و کنار تو بایستم.. میام تا ببینم بعضی اوقات باید رد پا رو دنبال کرد... بعضی اوقات هم باید رد پا ساخت... یادت باشدهمه جا زمین زیر پایت سفت و هموار نیست که محکم قدم برداشت. یه جاهایی شل و روان است یه جاهایی سخت و ناهموار... هوشیار باش که...
-
چند بخشی..
دوشنبه 16 شهریور 1394 10:01
دسترسی آسان به نت از طریق گوشی باعث شده واسه پستای بلند تنبلی کنم دو روزه میخام این مطلب رو بنویسم اما فرصت نمیشه .. خبرنامه هفتگی مهندس محمد رضا شعبانعلی عصرهر شنبه به ایمیلم میاد... خبر فوت "وین دایر" اولین خبر این هفته نامه بود که به شدت متاثرم کرد... دو سال پیش بعنوان دلداری جمله ای را به دوستی می گفتم...
-
برای تو..
جمعه 13 شهریور 1394 10:44
کاش می دانستی وقتی از تو می نویسم چگونه واژه هایم لای سطرها ریشه می دوانند و تا سال ها بعد، در هوای تو نفس می کشند....
-
برای تو..
سهشنبه 10 شهریور 1394 09:59
میدانی من از پایان جهان نمی ترسم وقتی آغاز تو باشی ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 شهریور 1394 09:47
: دلم برای نوشتن تنگ شده.. خب پس چرا نمی نویسی؟ تنها جایی که نوشتن بهم می چسبید..وبلاگم بود بود..؟ینی چه؟ گفت :علی مجبورم کرد حذفش کنم آخه چرا؟ میگه ینی چه که از زندگی مون می نویسی ..تازه همه ی خواننده هات زن هم نیستند چه معنی داره که ... بش گفتم خب می نویسم ورود "آقایون ممنوع" میگه مسخره م میکنی ..و منو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مرداد 1394 11:04
از دوستی می پرسم حالت چطوره؟ میگه بد نیستم.. میگم : این بد بودن ینی چی..؟ اگه بد نیستی پس حتما خوبی دیگه...؟ میگه بدنبال حال خوبم... من نمیدونم این حال خوب کجاست که همه به دنبالشند اما پیداش هم نمیکنند... به خدا همین دور براست...خیلی نمیخواد جای دوری برید... همین که اول صبی یه دوست مجازی بهت صبح بخیر میگه... همین که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مرداد 1394 10:41
صبحگاه که می آید تو می آیی همنشین تمام لحظه های من می گیرد رنگ طلوع باز بر من تابیدی تا بگیرم من جانی تازه... سلام طلوع من در لحظه های ناب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مرداد 1394 10:47
"دوست بودن" خیلی سخته؟؟؟ چقدر این عبارت غریبه مانده... انگار بعضی هرگز به گوششان نرسیده و اصلن دوستی بلد نیستن ..
-
یادآوری و تکرار ...
پنجشنبه 22 مرداد 1394 11:31
میگویند ((سلام )) یکی از نام های خداوند است پس ترا به نام خدا میخوانم... سلام میدانی... شنیده ام خدا هم عاشق است! پس از شدت عشق زمین و آسمان و تمامی مخلوقات را آفرید تا تجلی عشق او باشد و میدانی که خداوند هر لحظه به آفریده هایش عشق می ورزد حتی اگر نشانه هایش را انکار کنند! میدانی عزیزترینم.. آدمها انگار خودشان را در...
-
برای تو
دوشنبه 19 مرداد 1394 10:23
روزی که از عشق خود گفتی... دریچه ی تازه ای به روی زندگی من باز کردی...
-
جالبه ..
دوشنبه 5 مرداد 1394 11:40
" نگین" خیلی واسم عزیز بود و اصلا نمی تونستم بپذیرم که یه عضو جدید بیاد و احساس من رو به او کم کنه...البته عزیزهمه ی ما بود... از وقتی زهره باردار شد نگرانی منم شروع شد که اگه بزاد و نوزاد جدید واسم عزیزو شیرین نباشد چکار کنم..خواهرم حتما از من ناراحت خواهد.. یه روزی دلو به دریا زدم و نگرانی هایم را باش در...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 تیر 1394 11:03
به همه چیز فکر میکنم ..از نگاه همه چیز دنیا رو نگاه میکنم... و همین نوع نگاه باغث شده که این " ووروجک " بگه خاله بازم رویا... خنده ام میگیره ...از خودم بیرون میام و چند قدم آن طرف تر می ایستم با دقت به اطرافم نگاه میکنم بعد خودم را براندازمیکنم میبینم همه چیز چقدر بی روح شده... دوباره به دل خودباز می گردم و...
-
روزهای پایانی...
دوشنبه 22 تیر 1394 11:13
هرچه به روزهای پایانی میرسم این حس سنگینتر میشود حسی که بهم میگه بازم میتوانستی بهره ی بیشتری ببری..و فاصله ات را با خدای مهربان کمتر کنی... روزه گرفتن را دوست دارد اما چون دیابت دارد نمیتواند سلامتی خود را به خطر بندازد..البته سال های اول بیماریش سه روز احیاء رو می گرفت اما رفته رفته دیگر کشش همان سه روز را هم نداشت....
-
چند بخشی...
شنبه 20 تیر 1394 09:58
تولدت مبارک دفتر کارت را یه جوری قرار داده بودی که راحت می توانستی رفت و آمد دوستان را به خانه ی خود ببینی گاهی هم با لبخندی و تکان دستی از دور هم که بود خوشآمد میگفتی.. گرچه گرم کار و زندگی بودی اما هوش و حواست به خونه و میهماناش بود و این به خونه روح می بخشید.. نمیدانم چه شد که در خونه ات را بستی و حالا باید از لای...
-
سکوت
دوشنبه 15 تیر 1394 11:19
صب که از خواب بلند شدم حال عجیبی داشتم میلی شدیدی به سکوت در خود حس میکردم. ذهنم هم خالی بود .. دلم نمیخواست خودم را به کاری سرگرم کنم و این حال و هوا را عوض کنم .. دلم میخواست بدانم مرا به کجا میبرد و قراره چه چیز را به من بفهماند و من مثل یه کاوشگر همه زوایای آن را با دقت جستجو کنم... فکر کردم کتاب "سکوت "...
-
وبلاگ نویسی یا...
چهارشنبه 10 تیر 1394 09:38
بلگفا بهوش آمد اما دوستی مرا به یاد نداشت و این ینی همه ی آنچه رشته بودم پنبه شده.. از همه مهمتر لینک دوستان و وبلاگ های مفید پرید... اولش ناراحت شدم اما دیدم بی جهت خود را نیازارم بهرحال بی احتیاطی از منم بوده و این پیش بینی را باید از قبل می کردم و یک کپی بر میداشتم. . حالا از دست رفتن نوشته ها به کنار چطور دوباره...
-
42 ساله گی..
پنجشنبه 4 تیر 1394 10:46
اول صبحی با صدای ویبره ی تلفنم بیدار شدم دستم را درازکردم و گوشی را برداشتم شادی عزیزم پیام داده : سلام بیداری؟؟؟ حروف کلماتش رو دوتایی می دیدم .. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم که خوابم را ادامه بدهم.. ..،... نشد که بخوابم تووی ذهنم با شادی حرف میزدم و میگفتم صبر کن بلندشم کارامو کنم بهت زنگ میزنم...انگاری که صدای...
-
ممنون حضور تان...
پنجشنبه 28 خرداد 1394 10:35
بعضی آدما مث شمع می مانند. روشنایی کم، با عمری کوتاهند. روشنایی و نوری که فقط تا نوک انگشت پا را روشن می کنند.جلوی پایت را ببینی... یه وقت چاله ای دم راهت نباشد . سنگی نباشد. به اندازه همان عمر کوتاه، راه را با تو می آیند ... خوبیش این است اگر روشنایی اش کم و عمرش کوتاه ... اما همه آن را به تو می بخشند. ولی تا ابد ذهن...
-
یه لحظه اندیشیدن...
دوشنبه 25 خرداد 1394 10:59
صحبت از گرمای تابستان شد که به ماه رمضان رسید، ازم پرسید : امسال روزه میگیری؟ گفتم : اگر خدا بخواد حتما میگیرم. گفت: منم میگیرم ، اما کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید میکنه؟ گفتم: همانی که وقتی همه پزشکان جوابت کردن ،برات معجزه میکنه! یکی دو روز تا شروع ماه رمضان مانده ، پیام های تبریک فرا رسیدن ماه از دوست و...
-
یادش بخیر...
دوشنبه 18 خرداد 1394 09:38
بی انصافیه که از بلگفا یادی نکنم... برای ناواردی مثل من محیط ساده و کاربری آسان آن کمکی شد که راحت و صمیمی بنویسم و خیلی زود باهم دوست و رفیق شدیم همیشه آماده شنیدن حرفایم بود در کمال آرامش دل به دلتنگی هایم میداد و به درد دل هایم گوش می سپارد خسته و گرفته و سنگین به دیدنش می رفتم ..اما سرحال و سبک برمی گشتم ... یه...
-
از نو مینویسم...
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 11:18
گاهی نوشتن چقدر سخت می شود مخصوصا وقتی بدانی دوستانی داری که ترا رصد میکنند و شاید در انتظار یه پست جدید هستند... قطعی بلاگفا به دادم رسید . و فرصتی شد که با خیال راحت اجازه بدم ذهنم گوشه گیری کند... اصولا بهار فصل شکوفایی و شادابی است ولی ظاهرا من از طبیعت جا ماندم و بهار نتوانست همه ی مرا تازه کند خرید کردن ،خانه...