.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

واگویه

انگار همیشه یه چیزی باید کم باشه...فرقی هم نمی‌کنه کجا باشی یا چطور زندگی کنی...مثل چارپایه ای که یه پایه‌ش نیس...مثل غذایی که یه طعمی که نمی‌دونی چیه در آن کمه.. حلقه‌ی گم شده‌ای که باعث میشه مدام دنبال آن بگردیم و همه چیز رو امتحان کنیم...

انگار هم قرار نیس  پیدا بشه...شایدم یه دست نامرئی تو کاره که وقتی میبینه  داریم به آن نزدیک میشیم باز از جلوی دست ما برمی‌داره که بازی زندگی ادامه داشته باشه...آخه وقتی ما برسیم این چرخ از گردش میفته...


مطمئنی؟

حالت خوبه؟

سوال ساده‌ایه اما همیشه جوابم  به پرسنده با تردید بوده است.

نه خوب خوبم، نه بدِ بدَم.

وقتی از ترازوی انصاف استفاده می‌کنم می‌بینم وزن خوبی بیشتر است اما اینم به معنای نادیده گرفتم اون یکی بخش است.بگویم خوب نیستم، بدک نیستم

این‌بار از آنطرف بوم افتادم...

هیچ وقت نمی‌توان با اطمینان این یا آن بود بی‌خود نیست که می‌گویند ما جمع اضداد هستیم و همیشه یه جایی وسط این دو نقطه هستیم هیچوقت نمی‌توان روی یک حالت دقیق و مطمئن ایستاد...بی‌جهت خود را قوی  یا برعکس ضعیف نپدار، هیچ‌کدام نه ضعف است نه مزیت...فقط آگاه شدن به احوال خود است و هر بخش به موقع می‌تواند بهترین عملکرد تو باشد.

اون نقطه‌ی وسط را یادت نره.

ما ادم‌ها

آخرش  به رفتن است.

فعلی که هزاران بار صرف شده که چیزی توی سر ما فرو کند اما نمی‌شود که نمی‌شود

لجباز درونم غُد است اصرار دارد خلاف آن را باور کند...راستش کمی حق دارد

همه وقتی می‌آیند ادعاها دارند...یکی نیست بگوید: آدم حسابی تو که می‌دانی آدم ماندن نیستی چرا با احساس این بچه‌ی لجوج بازی می‌کنی و دنیای اونو بهم می‌ریزی...

انگارعمر این حکایت تکراری و کوتاه،به  شعاع حواس‌پنچگانه‌ی ما است، اولش سایه‌ای‌ست که از دور به سمت ما می‌آید و کم‌کم تصویری واضح می‌شود نزدیک‌تر که می‌رسد بو و طنین می‌شود وقتی از کنار ما عبور می‌کند بازو به شانه‌ی ما می‌ساید...غافل از آنست که نگاهی، آوایی از او به‌جا می‌مانده...سرم را که برمی‌گردانم رفته است و درمیان انبوه جمعیت از نظرم دور شده است.

خوشبختی

درسته که خوشبختی یک امر نسبی است اما فکر می‌کنم همه‌ی ما خوشبختیم یا دست‌کم می‌توانیم خوشبخت باشیم فقط کافیه  بدانیم و بفهمیم از زندگی چه می‌خواهیم.

یادآوری

وقتی میبینم خوبی و لطف امروز آدما یه روز یه پتک و چکش بدل میشه با خود تصمیم می‌گیرم که لطف هر کسی رو نپذیرم و چقدر خوشحالم که من چنین عادتی رو ندارم و سعی کردم خوبی و لطف خودم را یادآوری نکنم.

خوب می‌دانم که هر چه بوده برای دل خودم انجام دادم و لذتشو بردم پس منتی نمی‌ماند که سر دیگری بذارم.