-
ضیافت بیپایان
جمعه 17 اسفند 1403 15:40
۱_ ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد، فرصتی شد از پشت شیشه، رفتوآمد مردم را در روزهای پایانی سال تماشا کنم، چهرهها خسته و گامها پرشتاب. زندگی بیتفاوت در جریان است و اصلا حال کسی را نمیپرسد، رانندهی ماشین دست راستی انگار این را فهمیده است، روی در با انگشتش ضرب گرفته و صدای بلند پخش موسیقی را در پسزمینه خیابان رها...
-
قافله عمر
سهشنبه 2 بهمن 1403 14:35
امروز ۲/بهمن/۱۴۰۳ است.حدود هشت ماه از روز تولدم گذشته و من باز چیزی اینجا ننوشتم. حسی به من میگوید باید چیزی را توضیح بدهم انگار مخاطبی دارم که میخواهد علت آن را بداند و میپرسد! احتمالا پیش خود بگوید: تو که نمیخواستی بنویسی یا تنبلی یا حرفی نداشتی چرا اینجا را دایر کردی؟ آدم باید بدونه چرا یه کاری رو میکنه یعنی...
-
همزاد
یکشنبه 30 دی 1403 13:10
تیر ماه که برسد انتظار منم به سر میآید خسته شدم، حکم دوندهای را داشتم که در انتهای مسیر مسابقه به نفسنفس افتاده، لابلای همین نفسها یکی توی سرم تکرار میکرد: چند قدم بیشتر نمانده دوام بیاور...چیزی نمانده... فکرهایم را کردم، به خط پایان که برسم علم انتظار را از روی دوشم به زمین میگذارم. و دستمال سفیدم را به علامت...
-
چرا میخواهم داستان نویس بشوم؟
چهارشنبه 19 دی 1403 12:49
چون دلم میخواد بارها و بارها زندگی کنم. و در کنار شخصیتهایی که میسازم به سرزمینهای مختلفی سفر کنم، در کنار آنها قادر به شنیدن صدای احساس و افکارم میشوم و در قالب قصههایی که مینویسم امتداد پیدا میکنم، زنده خواهم ماند نه برای اینکه نویسندهی معروفی خواهم شد بلکه برای اینکه داستانها راهی برای تبدیل شدن من به...
-
واگویه
دوشنبه 7 آبان 1403 12:44
انگار همیشه یه چیزی باید کم باشه...فرقی هم نمیکنه کجا باشی یا چطور زندگی کنی...مثل چارپایه ای که یه پایهش نیس...مثل غذایی که یه طعمی که نمیدونی چیه در آن کمه.. حلقهی گم شدهای که باعث میشه مدام دنبال آن بگردیم و همه چیز رو امتحان کنیم... انگار هم قرار نیس پیدا بشه...شایدم یه دست نامرئی تو کاره که وقتی میبینه داریم...
-
مطمئنی؟
چهارشنبه 17 مرداد 1403 16:03
حالت خوبه؟ سوال سادهایه اما همیشه جوابم به پرسنده با تردید بوده است. نه خوب خوبم، نه بدِ بدَم. وقتی از ترازوی انصاف استفاده میکنم میبینم وزن خوبی بیشتر است اما اینم به معنای نادیده گرفتم اون یکی بخش است.بگویم خوب نیستم، بدک نیستم اینبار از آنطرف بوم افتادم... هیچ وقت نمیتوان با اطمینان این یا آن بود بیخود نیست...
-
ما ادمها
دوشنبه 15 مرداد 1403 11:47
آخرش به رفتن است. فعلی که هزاران بار صرف شده که چیزی توی سر ما فرو کند اما نمیشود که نمیشود لجباز درونم غُد است اصرار دارد خلاف آن را باور کند...راستش کمی حق دارد همه وقتی میآیند ادعاها دارند...یکی نیست بگوید: آدم حسابی تو که میدانی آدم ماندن نیستی چرا با احساس این بچهی لجوج بازی میکنی و دنیای اونو بهم...
-
خوشبختی
چهارشنبه 10 مرداد 1403 10:45
درسته که خوشبختی یک امر نسبی است اما فکر میکنم همهی ما خوشبختیم یا دستکم میتوانیم خوشبخت باشیم فقط کافیه بدانیم و بفهمیم از زندگی چه میخواهیم.
-
یادآوری
چهارشنبه 6 تیر 1403 11:18
وقتی میبینم خوبی و لطف امروز آدما یه روز یه پتک و چکش بدل میشه با خود تصمیم میگیرم که لطف هر کسی رو نپذیرم و چقدر خوشحالم که من چنین عادتی رو ندارم و سعی کردم خوبی و لطف خودم را یادآوری نکنم. خوب میدانم که هر چه بوده برای دل خودم انجام دادم و لذتشو بردم پس منتی نمیماند که سر دیگری بذارم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 خرداد 1403 11:18
چه خوبه چیزی که میخوام رو ندارم... باعث میشه مشتاق و کنجکاو زندگی کنم.
-
ملاقات...
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 14:55
دراز کشیدم و چشمم را به سقف دوختم...هر شب موبایل رو زودتر خاموش میکنم و برای خواب آماده میشم با این امید که صدای شب را بشنوم... سکوت همه جا رو فرا گرفته هر چه گوش تیز میکنم صدایی نمیآید حتی ذهن وراجم هم لبهایش رو دوخته...دلم برای پرسه زدن شبانه توی کوچه پس کوچههای شهر درونم تنگ شده، برای شنیدن همهمه و صداهای توی...
-
انتخاب تو کدام است.
سهشنبه 8 اسفند 1402 11:19
هر آنچه تجربه و زندگی میکنم میتواند مرا نابود کند یا بسازد، گاهی دستی از بیرون مانند وزش نسیم و بادی مسبب این اتفاق میشود اما برای ساختن دستهای من هستند که باید حرکتی بزنند و بنای خودم را بسازم.
-
جایی برای ...
پنجشنبه 12 بهمن 1402 12:19
من اینجا خیلی وقتها با خودم حرف میزنم. چون آدم مدام نیاز به یادآوری داره. آدم نیاز داره صدای درون خودش رو بشنوه. نیاز داره یادش بیاد که اوضاع تغییر میکنه و روزهای بهتر و بدتر میان. نیاز داره برگرده ببینه چه راهی رو اومده. گاهی نیاز داره بشنوه تنها نیست. گاهی نیاز داره بفهمه تو تنهاییش چجوری آدمیه. نیاز داره بنویسه...
-
مال هم نیستیم.
جمعه 6 بهمن 1402 10:16
اولین بار که پرده از احساست برداشتی.. گفتی ترسیدم بمیرم و تو بیخبر بمونی که چه اندازه دوستت دارم، حسی که سالها کنج دلت مخفی مانده بود. امروز که این جمله رو خواندم " یه روز قراره بمیرم، بدون اینکه شانس اینو داشته باشم که ازت خداحافظی کنم" منو به فکر برد که ما آدمها هیچوقت مال هم نبودیم و نمیشیم...گواهش...
-
واگویه
دوشنبه 27 آذر 1402 13:07
دلم میخواد بگم:.... بعضی احساسات و جملات عصارهی یه عمر زندگی، تجربهی زیستهایست...اما نمیشه با صدای بلند آنرا گفت...ترس قضاوت شدن باعث میشه خود را سانسور کنیم.
-
واقعیتهای تلخ
یکشنبه 28 آبان 1402 12:27
انگار فرقی نمیکنه آدمها چه نسبتی با هم دارند آخرش متوجه میشی هیچ انطباقی با تصور ما ندارند حتی نزدیکان
-
پناه است یا خطر؟
سهشنبه 21 شهریور 1402 14:18
گیر کردم توی این مرحله، چند ماه گذشته؟ نمیدانم فقط این را میدانم که انگار دیگر برایم مهم نیست که بتوانم با سیوپنج حرکت شصتوسه خانه را منفجر کنم. بیهوا مهرها را بالا، پایین و چپ و راست حرکت میدهم و تعداد حرکاتم صفر میشود و دوباره از اول... چندباری آدم کلافهی درونم سرم فریاد کشیده که بس نشد، بابا بازی توی این...
-
کلمه
پنجشنبه 12 مرداد 1402 15:50
محمود درویش میگه من تورا همانطور دوست داشتم که آرزو می کردم یکی مرا دوست داشته باشد:)
-
سفالینی
جمعه 30 تیر 1402 12:43
کاش میشد بعد از مرگ جسمم را به کوره بسپارند... _ جدی میگی؟ مطمئنی؟ چرا فکر کردی در آتش سوختن بعد از مرگ درد ندارد؟ حاضری تن به این تجربهی سوزناک بدهی؟ اصلا این ایده از کجا آمد؟ _ دلم خواست اثری از من باقی بماند، اشتباه نکن برای جاودان شدن نبود که این تمنا به دلم افتاد...خیر.. با خود گفتم کاش میشد بعد از مرگم به...
-
عشق
دوشنبه 19 تیر 1402 10:17
_ دیگه نمیتوانم عاشق بشم. _نمیتوانم یعنی چی؟ قلبت ناتوان شده؟ _نه. _پ چی؟ نگاهش به من بود اما حواسش پریده بود...اینجا نبود. چند ثانیه به کندی در سکوت گذشت...وقتی برقی از چشماش جهید معلوم شد که به کالبد خود بازگشته نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی گفت: عشق آنها زمینی است. یاد بحثهای گروهی با موضوع عشق افتادم...این...
-
آدمها
جمعه 16 تیر 1402 11:00
انگار از آدما دیگر برنمیآید که تکیهگاه هم بشوند. و چه حیف که قبل از اینکه داس مرگ ما را درو کند برای یکدیگر بمیریم.
-
یه سال دیگر
شنبه 3 تیر 1402 11:22
تا کودکیم تولد و جشن تولد برای ما شادی و رقص،کادو گرفتن، کیک خوردن و بادکنکهای رنگی بود: در نوجوانی و جوانی برای توسعهی ارتباط و تقویت دوستیهاست..اما از یه جایی به بعد روز تولد یه حس ناشناختهای از تضاد را به همراه دارد حسی که برای پنهان نگه داشتن آن تلاش میکنیم خوشحالتر باشیم و تولدمان را پر زرقو برقتر جشن...
-
یه تمنا
شنبه 27 خرداد 1402 20:12
خدایا کاشی منو گردن میگرفتی،..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 خرداد 1400 11:50
کتاب میخوانم، مینویسم تا همه چیزی برای من قابل درک شود.
-
انتخاب
جمعه 7 خرداد 1400 12:10
به قول خانم فلاح زندگی همان رنج بردن است...مثل دوست داشتن تو که سراسر رنج بوده برای من...اما من علیرغم این رنج دوستش دارم، از تو چه پنهان عشق تنها صحنه بازی من است تنها نمایشی که مرا به بازی میگیرد...انگار که هزاران سال قبل زیستهام و همهی نقشها را تجربه کردم وقتی تو آمدی من جایی بیرون زندگی ایستاده بودم به...
-
ساده
یکشنبه 2 شهریور 1399 13:56
در حالیکه وارد شدم در را محکم هُل دادم و با صدا پشت سرم بسته شد و تند تند از پشت باغچه، خودم را به پلهها رساندم، وقتی بالا میرفتم، یک بار نزدیک بود بیافتم. از خودم، از تو ...از همه دلخور بودم. کلید انداختم زانویم را به در چسباندم اما قبل از اینکه فشاری وارد کنم با پایین دادن دستگیره در باز شد. کف هال و دیوارها همه...
-
یکی از هزارزن
سهشنبه 28 مرداد 1399 22:15
یواشکی در را باز کردم و پاورچین پاورچین از پشت باغچه به سمت حیاط خلوت رفتم از پلهی آهنی بالا رفتم پاگرد جلوی ساختمان پر از خاکروبه شده بود گلدانهای نیمه خالی از خاک وشکسته به چشم میخورد کلید را توی قفل درانداختم ودستگیره را پایین دادم گیر داشت، صدای معترض مادرکه میگفت: مرد چندبار بگم یه دستی به این در بکش و بعد...
-
کتری رو بذار
چهارشنبه 22 مرداد 1399 10:51
وقتی داخل شدم روی لبهی حوض رو به گلدانهایش نشسته بود و آبپاش صورتی رنگ خوشگلش کنار پایش بود چنان از خود فارغ بود که متوجه حضور من نشد، معلوم نیست کجاها سیر میکند. یعنی صدای چرخش کلید در قفل و متعاقب آن بسته شدن در را هم نشنیده بود. بوی خاک نم گرفته و سبزههای خیس باغچه، هوای حیاط را پر کرده بود این عادت آببازی را...
-
خودت را از بند...نجات بده.
چهارشنبه 8 مرداد 1399 11:27
دوستی از وقتی کرونا اومده بود مدام استوری شعرهای عاشقانه میگذاشت...یکی اومده زیر استوری گفته توی این شرایط چه دلودماغی داری...بنده خدا در جواب گفتش: عشق ما را نجات میدهد.. راستش هر کسی یه جور خودش را نجات میدهد. گرچه اون گریزگاه به زعم عدهای نادرست باشد...اما در آن لحظه تنها امکان آدمی میشود...فقط وقتی به خود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 تیر 1399 09:50
بگذار عشق سرچشمهی قدرتت باشد.