۱_ ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد، فرصتی شد از پشت شیشه، رفتوآمد مردم را در روزهای پایانی سال تماشا کنم، چهرهها خسته و گامها پرشتاب.
زندگی بیتفاوت در جریان است و اصلا حال کسی را نمیپرسد، رانندهی ماشین دست راستی انگار این را فهمیده است، روی در با انگشتش ضرب گرفته و صدای بلند پخش موسیقی را در پسزمینه خیابان رها کرده بود. آواز لیلا فروهر که تمام شد آهنگ بعدی عربی بود صدای زن به گوشم آشنا نبود اما ترکیب دلنشین آن با شعر و ریتم آهنگ تمام حواسم را به خود جلب کرد.
مفهوم ترانه، من را به یاد تو انداخت. علاقهی خاصی به زبان عربی داشتی، به اینکه چقــــــدر تلاش میکردی معنای کلمات را بفهمی و هر بار از من میخواستی برایت ترانه یا شعری را ترجمه کنم...باعث شدی منم به ادبیات عرب علاقهمند شوم و در مفهوم شعر و ترانهها عمیق شوم...موسیقی و ترانهها برای تو فراتر از صوت و آوا بودند. چقدر متفاوت بودن ما را، دوست داشتم. چقدر تو را دوست داشتم. آهنگهایی که میشنیدیم را دوست داشتم. چشمانداز وسیعی پیش چشمانم باز کردی...
۲_ غبار کتابها را یکی یکی گرفت تا توی جعبهی کارتنی بچیند، نوبت به کتاب منطقالطیر و گلشنراز که رسید دلم نیامد آنها را از جلوی چشمم بردارد، یادآور تو بودند. عاشق کلمات و شعر بودی و سرت درد میکرد برای بحث و تحلیل مفاهیم. هفتهای یک روز توی گروه تلگرامی کلاس تفسیر داشتی و هر آدم بیذوقی را سر شوق میآوردی که مثنوی، منطق و گلشن بخواند. تورق این سه کتاب جزء سرگرمیهای روزانهی من شده بود...
۳_ یکی از ترسهای زندگیم این بود که یک روز از خواب بیدار شوم و چیزی در طول روز ترا تداعی نکند، امروز وقتی قرار شد دربارهی عشق بنویسم باز به یاد تو افتادم. یادت هست چه اندازه در باب عشق با هم گفتگو میکردیم در طول همین نشستها، عشق را طور دیگری شناختم و فهمیدم آنطور که عشق را در فیلمها و قصهها شناخته بودم نیست، عشق فقط اشتیاق و لذت وصال نیست، تو برای من نبودی، من هم برای تو نبودم.
اما فهمیدم عشق، مشق دوست داشتن است، و بتوانم از راه دور و ندیده، کسی را از جان خود بیشتر دوست بدارم و دلتنگی دروازهای رو به شهر درونم باز کرد و آنجا دست در دست خود، جهانی را سیر کنم...
۴_"تولدت مبارک"
بیسابقه بود یک هفتهی تمام هر روز بیهوا ناگهان پیامی با این مضمون بدستم میرسید."تولدت مبارک"...میخندیدم...آخر از کسی که تاریخ تولدم را همیشه از یاد میبرد این حرکت خیلی عجیب بود.
یکبار هم به او گفتم یک هفته شدهِها...
گفت: << بزار به حساب جبران سالهای قبل>>
انگار روحش خبر داشت تیر ماه به آخر نرسیده سفرش به پایان میرسد و این آخرین تبریک او به من خواهد ماند.
همانطور که من بعد از این، رو به آسمان نگاه میکنم و دوازده اسفند سالروز تولدش را تبریک میگویم. و به او یادآور میشوم که
درسهایی که به من دادی نمیگذارد یاد و خاطرهی تو را فراموش کنم. تا ابد ممنون زندگی هستم که من را با تو آشنا کرد و از تو ممنونم که باعث شدی بتوانم اینقدر «حس» کنم. و یادم دادی دوست بدارم. و فهمیدم عشق، بیشتر دوست داشتن است تا دوست داشته شدن