.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

همزاد

تیر ماه که برسد انتظار منم به سر می‌آید خسته شدم، حکم دونده‌ای را داشتم که در انتهای مسیر مسابقه به نفس‌نفس افتاده، لابلای همین نفس‌ها یکی توی سرم تکرار می‌کرد: چند قدم بیشتر نمانده دوام بیاور...چیزی نمانده...
فکرهایم را کردم، به خط پایان که برسم علم انتظار را از روی دوشم به زمین می‌گذارم. و دستمال سفیدم را به علامت تسلیم برای خودم در هوا تکان خواهم داد. باید در را برای زندگی باز کنم و اجازه بدهم مانند کودکی بازیگوش همه چیز را به هم بریزد.
از دو سال قبل با خودم قرار گذاشتم پنجاه‌سالگی را جشن بگیرم و خاطره‌ی زیبایی برای خود بسازم اما مثل همیشه زندگی جلو افتاد و زور بازو‌یش را به نمایش گذاشت. و پدرم را راهی سفر آخرت کرد. من ماندم و انبوهی از احساسات مبهم و تلخ.
فقدان، گلوله‌ای شده بود که به جای قلبم به مغزم شلیک شده بود هر چه می‌خواستم برنامه‌های خودم را بالا بیاورم ذهنم ارور می‌داد. در اقیانوس زندگی همه چیز در جریان بود اما عجیب این‌که تکانی به من نمی‌داد و من مانند سنگی عظیم و سنگین در میانه‌ی آن نشستم.
یک ماه به سالگردش مانده بود حال و هوای من نه به سوگوارها شبیه بود و نه به بی‌خیال‌ها...از این وضع به ستوه آمده بودم  پس اجازه دادم نخ این بادکنک را به دست بگیرند، الهه سرخود با یک مشاور تلفنی از تهران برایم وقت گرفته بود و چند جلسه با زیر و رو کردن ذهنم شروع شد.
هم زمان خواهرم گفت:<<آماده باش که چشم‌پزشکی هم برایت نوبت گرفتم.>>
کاری که مدت‌ها بود آن را عقب انداخته بودم،چاره‌ای نبود، باید می‌رفتم. این بار بهانه‌ای نداشتم که از بیرون رفتن امتناع کنم.
از پشت شیشه به حرکت ماشین‌ها و مردم نگاه می‌کردم، از وسط بازار گذشتیم، کالاهای رنگی توی ویترین‌ها و جلوی دست‌فروش‌ها، فروشنده‌هایی که برای جلب مشتری عبارتی قافیه‌دار می‌خواندند؛ بوی فلافل توی هوا از لای شیشه به اتاقک ماشین نفوذ کرد و کیوسکی که پشت مشتری‌ها از دیدم پنهان مانده بود، شهر عوض شده بود. دقیقا نمی‌دانستم کدام خیابان هستیم و به سمت کجا می‌رویم. صدای پخش روشن بود، صادقی داشت می‌خواند: من دیگه خسته شدم...نمی‌خوام دربدر این جاده بشم...وایسا دنیا من می‌خوام پیاده بشم.
اشک توی چشمم جمع شد و چیزی توی وجودم تکان خورد.
ماشین جلوی ساختمان شیکی ایستاد با کمک بچه‌ها توی ویلچر نشستم و از دری گذشتم هوای خنکی به صورتم پاشید، فضایی پر از میز و صندلی بود، چند نفری دور میز‌ها نشسته بودند بی توجه به اطراف غرق دنیای خود بودند.
موسیقی ملایمی پخش بود. مرد جوانی با لباسی یک دست مشکی با پاپیون سفید به استقبال آمد و با دست ما را به جایی هدایت کرد.
ترسم به هیجان بدل شده بود الهه جلوتر از همه به پیشواز آمد پشت سرش زهره و شوهرش و علیرضا، نامزد برادرم. خندان ایستاده بودند. نزدیک‌تر که رفتم از دو طرف کنار رفتند و میزی که روی آن یک کیک با عدد پنجاه بود نمایان شد و یک صدا کف زدند و تولدم را تبریک گفتند. علی بادکنکی روی سرم ترکاند و محتوی رنگی و براقی از آن روی سر و لباسم فرو نشست.
این سورپرایز کار دریا بود حتی کیکش را او پخته بود. دوست مجازی که انگار قل دوم من بود، روزگار ما را در وبلاگ آقای شرقی به هم آشنا کرد از قضا هر دو در یک زایشگاه در یک روز گرم به دنیا آمدیم، اما جنگ بی‌رحمانه ما را از هم دور کرد و آن‌ها را مقیم تهران کرد. توسط الهه که سفرش با این مناسبت هم‌زمان شده بود فرستاده بود. وقتی الهه داشت ویدیوکال می‌گرفت تا در لحظه، شادی من را به او گزارش بدهد، او هم کنار عزیزانش داشت تولدش را جشن می‌گرفت.
همهمه‌‌ی شاد دورم و توی تصویر دریا موجی از حس‌های قشنگ را بیدار کرد. 

یک سال دیگر هم گذشت و زنده ماندم و لبخند عزیزانم دوباره من‌و با زندگی آشتی داد.





۱۴۰۳/۱۰/۳۰

نظرات 1 + ارسال نظر
مهربانو چهارشنبه 3 بهمن 1403 ساعت 00:07 https://baranbahari52.blogsky.com/

پست تولد مگر گریه دار میشود؟؟
همزاد قشنگم خوندم و گریه کردم. اشک شوق بود که میبارید
چند تا ادم مثل من و تو این اقبال رو‌دارند که همزاد خودشون روپیدا کنند ؟؟

این آشنایی هنوز واسم تازه و دلپذیر است امیدوارم سال‌های سال این روز را باهم جشن بگیریم. دوستت دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد