-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 تیر 1394 11:03
به همه چیز فکر میکنم ..از نگاه همه چیز دنیا رو نگاه میکنم... و همین نوع نگاه باغث شده که این " ووروجک " بگه خاله بازم رویا... خنده ام میگیره ...از خودم بیرون میام و چند قدم آن طرف تر می ایستم با دقت به اطرافم نگاه میکنم بعد خودم را براندازمیکنم میبینم همه چیز چقدر بی روح شده... دوباره به دل خودباز می گردم و...
-
روزهای پایانی...
دوشنبه 22 تیر 1394 11:13
هرچه به روزهای پایانی میرسم این حس سنگینتر میشود حسی که بهم میگه بازم میتوانستی بهره ی بیشتری ببری..و فاصله ات را با خدای مهربان کمتر کنی... روزه گرفتن را دوست دارد اما چون دیابت دارد نمیتواند سلامتی خود را به خطر بندازد..البته سال های اول بیماریش سه روز احیاء رو می گرفت اما رفته رفته دیگر کشش همان سه روز را هم نداشت....
-
چند بخشی...
شنبه 20 تیر 1394 09:58
تولدت مبارک دفتر کارت را یه جوری قرار داده بودی که راحت می توانستی رفت و آمد دوستان را به خانه ی خود ببینی گاهی هم با لبخندی و تکان دستی از دور هم که بود خوشآمد میگفتی.. گرچه گرم کار و زندگی بودی اما هوش و حواست به خونه و میهماناش بود و این به خونه روح می بخشید.. نمیدانم چه شد که در خونه ات را بستی و حالا باید از لای...
-
سکوت
دوشنبه 15 تیر 1394 11:19
صب که از خواب بلند شدم حال عجیبی داشتم میلی شدیدی به سکوت در خود حس میکردم. ذهنم هم خالی بود .. دلم نمیخواست خودم را به کاری سرگرم کنم و این حال و هوا را عوض کنم .. دلم میخواست بدانم مرا به کجا میبرد و قراره چه چیز را به من بفهماند و من مثل یه کاوشگر همه زوایای آن را با دقت جستجو کنم... فکر کردم کتاب "سکوت "...
-
وبلاگ نویسی یا...
چهارشنبه 10 تیر 1394 09:38
بلگفا بهوش آمد اما دوستی مرا به یاد نداشت و این ینی همه ی آنچه رشته بودم پنبه شده.. از همه مهمتر لینک دوستان و وبلاگ های مفید پرید... اولش ناراحت شدم اما دیدم بی جهت خود را نیازارم بهرحال بی احتیاطی از منم بوده و این پیش بینی را باید از قبل می کردم و یک کپی بر میداشتم. . حالا از دست رفتن نوشته ها به کنار چطور دوباره...
-
42 ساله گی..
پنجشنبه 4 تیر 1394 10:46
اول صبحی با صدای ویبره ی تلفنم بیدار شدم دستم را درازکردم و گوشی را برداشتم شادی عزیزم پیام داده : سلام بیداری؟؟؟ حروف کلماتش رو دوتایی می دیدم .. دوباره سرم را روی بالش گذاشتم که خوابم را ادامه بدهم.. ..،... نشد که بخوابم تووی ذهنم با شادی حرف میزدم و میگفتم صبر کن بلندشم کارامو کنم بهت زنگ میزنم...انگاری که صدای...
-
ممنون حضور تان...
پنجشنبه 28 خرداد 1394 10:35
بعضی آدما مث شمع می مانند. روشنایی کم، با عمری کوتاهند. روشنایی و نوری که فقط تا نوک انگشت پا را روشن می کنند.جلوی پایت را ببینی... یه وقت چاله ای دم راهت نباشد . سنگی نباشد. به اندازه همان عمر کوتاه، راه را با تو می آیند ... خوبیش این است اگر روشنایی اش کم و عمرش کوتاه ... اما همه آن را به تو می بخشند. ولی تا ابد ذهن...
-
یه لحظه اندیشیدن...
دوشنبه 25 خرداد 1394 10:59
صحبت از گرمای تابستان شد که به ماه رمضان رسید، ازم پرسید : امسال روزه میگیری؟ گفتم : اگر خدا بخواد حتما میگیرم. گفت: منم میگیرم ، اما کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید میکنه؟ گفتم: همانی که وقتی همه پزشکان جوابت کردن ،برات معجزه میکنه! یکی دو روز تا شروع ماه رمضان مانده ، پیام های تبریک فرا رسیدن ماه از دوست و...
-
یادش بخیر...
دوشنبه 18 خرداد 1394 09:38
بی انصافیه که از بلگفا یادی نکنم... برای ناواردی مثل من محیط ساده و کاربری آسان آن کمکی شد که راحت و صمیمی بنویسم و خیلی زود باهم دوست و رفیق شدیم همیشه آماده شنیدن حرفایم بود در کمال آرامش دل به دلتنگی هایم میداد و به درد دل هایم گوش می سپارد خسته و گرفته و سنگین به دیدنش می رفتم ..اما سرحال و سبک برمی گشتم ... یه...
-
از نو مینویسم...
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 11:18
گاهی نوشتن چقدر سخت می شود مخصوصا وقتی بدانی دوستانی داری که ترا رصد میکنند و شاید در انتظار یه پست جدید هستند... قطعی بلاگفا به دادم رسید . و فرصتی شد که با خیال راحت اجازه بدم ذهنم گوشه گیری کند... اصولا بهار فصل شکوفایی و شادابی است ولی ظاهرا من از طبیعت جا ماندم و بهار نتوانست همه ی مرا تازه کند خرید کردن ،خانه...