.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

روز‌خوب

خوبترین روز همین امروز است. همواره به آینده چشم دوختیم که روزهای خوب می‌آید...یک روزی که همه‌ی احساسات بد، مشکلات من تمام شده باشد یکی روزی که سرشار از حال خوش باشد و هر کدام از ما به تناسب نیاز و انتظارش روز خوب را عاری از یک چیزهایی می‌داند اما این انتظار باعث شده از حال و اوقات قشنگ آن غافل ماندیم .فقط وقتی که سپری شد و به گذشته پیوست ...تازه متوجه زیبایی آن لحظات شدیم...تازه هم از خود می پرسیم چرا دیگر روزهایی به قشنگی روزهای رفته نمی‌آید و مدام از لحظه‌ای که در آن قرار داریم ناراضی هستیم انگار خالی خالی است...اما همین که این لحظه ده قدم از ما دور شد و به خاطرات پیوست ناگهان به چشم ما پر از زیبایی می‌شود... امروز به این نتیجه رسیدم کل داستان همین لحظه‌ است که باید با حضور بیشتری آنرا درک کنم و از بودن در آن لذت ببرم.. همین لحظه‌ای که یک عمر منتظر آمدنش بودم و وقتی می‌گذرد خاطره‌ی دلپذیری می‌شود که به وقت خستگی جایی برای تازه شدن من می‌شود. را دوست بدارم روز خوب همین لحظاتی ست که به من می‌گذرد و دنبال یک تعریف آرمانی نباشم و بیخود به خودم وعده و امید کاذب ندهم روز خوب همین است که دارم.چه مطابق میلم باشد یا نباشد..

کاش بدون برداشت و تحلیل به حرف یکدیگر

گوش می‌کردیم.



گذر زمان برای هر کسی فرق میکنه،یکی میگه گذشته ها گذشته چون زندگی برای او یک آغاز دیگری داشته و برای یکی گذشته هنوز پابرجاست..انگار فقط حول یک دایره‌ی چرخان روی دور تکرار بوده و زمان در یک دوره متوقف شده...ایستاده است. و هنوز توی همان داره زندگی می کنه.. وقتی شروعی نداشته باشی عملا انتخاب کردی در همان گذشته باقی بمانی.. پس اگر خواستی از یک چیز رها بشی باید یه چیز تازه را شروع کنی..و زمان را دست به دست بدهی برود...

نگاه کن به آدم‌های دورت ...دلت می خواهد شبیه کدام باشی...هیچ کدام...چرا؟..چون دلم نمی خواهد مثل آنها فکر کنم یا مسیر آنها را آمده باشم..اگر بگویم که آنها تصویری از تو هستند اما در ابعاد دیگری...!!! یا دست کم اینطور فکر کن...؟...خب چه فایده‌ای برای من دارد؟...اشتباهات آنها را تکرار نمی کنی.. اینم بگویم که قطعا آنها هم نمی خواهند مثل تو باشند..بله این و میدانم...چون مدل من ...مدل تو چی؟ وابستگی چیز بدی است. واقعا؟ آره...و اگر اختیاری در انتخاب بود منم انتخاب نمی کردم. بله منکر این نمی شوم که این رکود، فرصتی شد که راهی را بروم که با آدم‌هایی آشنا بشوم که فقط از این مسیر امکان آشنایی با آنها را داشتم. و اعتراف میکنم قشنگ ترین اتفاق زندگیم، آشنایی با دوستانم بود و میزان اثرگذاری هریک بر روح و روانم..تاثیر مثبتی بود که بخش‌هایی از وجود مرا رشد داد. ناراحت نیستم و نمی خواهم حسرتی بخورم، فقط آرزو می‌کنم که ای کاش دوباره فرصت زیستن پیدا می کردم...یعنی برگردی از نو بیای..نه از همین جا به بعد لاین زندگیم جابجا میشد...خب دلت می خواهد چطور شوی؟...خب روی پای خود بایستم و مستقل بشوم...بعدش؟...خب کار می کنم و خودم را اداره می کنم و همه‌ی چیزایی که دلم خواست را تجربه کنم و در کنار زندگی خودم حواسم به پیرامونم هم باشد. دلم می خواهد مرهمی برای درد و رنج آدما باشم.

کاش اینو یک در خواست تلقی می کرد و پای آنرا امضاء می کرد...کی؟...خدا


خاطرات.

دو جور خاطرات داریم بعضی آدمو از پا درمیاره

و بعضی هم سرپا.‌‌.‌

خاطرات خوش جون آدمو نجات میدن.