گیر کردم توی این مرحله،
چند ماه گذشته؟ نمیدانم فقط این را میدانم که انگار دیگر برایم مهم نیست که بتوانم با سیوپنج حرکت شصتوسه خانه را منفجر کنم.
بیهوا مهرها را بالا، پایین و چپ و راست حرکت میدهم و تعداد حرکاتم صفر میشود و دوباره از اول...
چندباری آدم کلافهی درونم سرم فریاد کشیده که بس نشد، بابا بازی توی این مرحله قفل شده، خسته نشدی؟
دادو بیدارش که تمام میشود و سکوت جانم را فرامیگیرد، اینبار عاقل درونم میپرسد: واقعا خسته نشدی؟
دلم نمیخواهد جواب بدهم اما میدانم اگر چیزی نگویم مانند تیر برقی بالای سرم میایستد وباید سایهی سنگین نگاهش را تحمل کنم.
انگار توی باغ نیست، خبر ندارد این بازی حکم کیسه بوکس را دارد که وقتی از زمین و زمان عصبانی شدم فقط مهرههای این بازی است که جور خشم خروشان مرا میکشد، سرم را گرم میکند که دهانم بسته بماند مبادا غر بزنم چیزی بگم که اوضاع بدتر شود، گاو توی سرم هم از نشخوار میفتد.
و بیچاره گوشیم که هر بار آمار کارکرد را اعلان میکند میبینم زمان رو به افزایش است و این یعنی موبایلم دارد عضوی از بدنم میشود.
پناه است یا اعلان خطر؟!!!!
محمود درویش میگه
من تورا همانطور دوست داشتم
که آرزو می کردم یکی مرا دوست داشته باشد:)
کاش میشد بعد از مرگ جسمم را به کوره بسپارند...
_ جدی میگی؟ مطمئنی؟
چرا فکر کردی در آتش سوختن بعد از مرگ درد ندارد؟ حاضری تن به این تجربهی سوزناک بدهی؟
اصلا این ایده از کجا آمد؟
_ دلم خواست اثری از من باقی بماند،
اشتباه نکن برای جاودان شدن نبود که این تمنا به دلم افتاد...خیر..
با خود گفتم کاش میشد بعد از مرگم به قطعهی سفالی بدل شوم... حتی به این فکر کردم مگر خاکستر باقیمانده از تو چهقدر است که ظرفی، سبویی از آن بتوان ساخت...
گرچه به اندازه تکهی شکستهای از یک دفینه باشم که در دل خود مهری، پیامی، رنگی باشد که به چشم بیننده زیبا آید و حال دلش را نو کند.
_ دیگه نمیتوانم عاشق بشم.
_نمیتوانم یعنی چی؟
قلبت ناتوان شده؟
_نه.
_پ چی؟
نگاهش به من بود اما حواسش پریده بود...اینجا نبود. چند ثانیه به کندی در سکوت گذشت...وقتی برقی از چشماش جهید معلوم شد که به کالبد خود بازگشته نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی گفت: عشق آنها زمینی است.
یاد بحثهای گروهی با موضوع عشق افتادم...این جمله را قبلا هم شنیده بودم، پرند مردی که عشق را به کرات زیسته بود و ادعا میکرد خیلی خوب آن را میشناسد...این جمله را رد میکرد و در پایان هم تاکید میکرد عشق، عشق است زمینی و آسمانی ندارد.
_میشه کمی توضیح بدهی..
_یعنی فقط میتوانم عاشق آدمها
بشم.
_خب ربطش به عشق زمینی را نفهمیدم!
_آن حس آتشین سوزنده که روح و جانم را در برمیگرفت را ندارد.
احساسم متکی به خود شده است
انگار از آدما دیگر برنمیآید که تکیهگاه هم بشوند.
و چه حیف که قبل از اینکه داس مرگ ما را درو کند برای یکدیگر بمیریم.