به قول خانم فلاح زندگی همان رنج بردن است...مثل دوست داشتن تو که سراسر رنج بوده برای من...اما من علیرغم این رنج
دوستش دارم، از تو چه پنهان عشق تنها صحنه بازی من است تنها نمایشی که مرا به بازی میگیرد...انگار که هزاران سال قبل زیستهام و همهی نقشها را تجربه کردم وقتی تو آمدی من جایی بیرون زندگی ایستاده بودم به انتظار...نمیدانستم کجا باید بروم، گویی راهم را گم کرده باشم...
تا اینکه ...
صدایی مرا به خواندن کلماتت دعوت کرد
مانند آنچه در گوش پیامبر خوانده شد
أقرا...بخوان
و معجزهی کلماتت زبانم را باز کرد و نوری شد در آسمان تار دلم.
و مرا تا دو قدمی خدا برد.