نیاز به حرف زدن و نداشتن یک شنونده ی محرم...
و حرفایی که دلم میخواست به تو بگویم مرا به نوشتن
وا داشت و در همه ی اوقاتی که مینوشتم ترا می دیدم
که پشت این ینجره به روی صندلی خیره به من نشستی
و در سکوت داری به حرف های من گوش می کردی...
و صبورانه پابه پای من آمدی
گوش کردی ..
گاهی دلم میخواست جوابم بدهی...با کلماتی زنگدار...
اما تو می خواستی در سکوت حرف هایت را کم کم از نگاهت
بخوانم...و عوض آن من همه ی هیاهوی ذهن و دلم را به برون
بریزم...
میدانی هربار درس تازه ای از آمدن تو یادمی گیریم
حیفم می آید آنرا ننویسم...
از ته دل برایت حال خوش را آرزومندم....