.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

به همه چیز فکر میکنم ..از نگاه همه چیز دنیا رو نگاه میکنم...

و همین نوع نگاه باغث شده که این " ووروجک " بگه خاله بازم رویا...

خنده ام میگیره ...از خودم بیرون میام و چند قدم آن طرف تر می ایستم با دقت به اطرافم نگاه میکنم

بعد خودم را براندازمیکنم میبینم همه چیز چقدر بی روح شده...

دوباره به دل خودباز می گردم و سفت خود را میپیچم...


......................................................................


دیروز برای  عیادت یکی از آشناها اومده بودند یه سر هم به دیدن ما اومده بود..

.

.

در یه فرصت کوتاهی که میانمان پیش آمد..گفت چرا دیگر به دیدن ما نمی آیی؟

گفتم : راحت نیستم و اومدن خونه شما منو معذب میکند...


نمیدونم چرا بعضی مراقب رفتارها و روابط شون نیستن و گاهی خیلی ساده و خودخواهانه

یه رابطه زیبا را نابود میکنند...

شاید بعدا در اینباره بیشتر بنویسم...


.................................................................


بازم ذهنم به سوی تو پر کشید...

یه عمر خاطره در کمتر از چند ثانیه مثل فیلم از مقابل دیدگانم گذشت...

هیچوقت نمیتوانم به صداقت تو شک کنم و همین امر ترا در یادم ماندگار کرده..

اما آنچه  الان واسم مهمه این است که بفهمم  حضور هر کسی در زندگی ما باید باعث پیداشدن خودمون شود .

و تو باعث شدی خیلی چیزها را در خود پیدا کنم  چیزهایی که گم کرده بودم ...

و بخش هایی که از وجودشون بی اطلاع بودم...                    


  و این کلیت بودنت را هر بار معنایی  می دهد هر بار رمزی می گشاید..

روزهای پایانی...

 هرچه به روزهای پایانی میرسم این حس سنگینتر میشود حسی که بهم میگه بازم میتوانستی

بهره ی بیشتری ببری..و فاصله ات را با خدای مهربان کمتر کنی...



روزه  گرفتن را دوست دارد اما چون دیابت دارد نمیتواند سلامتی خود را به خطر بندازد..البته

سال های اول بیماریش سه روز احیاء رو می گرفت اما رفته رفته دیگر کشش همان سه روز را


هم نداشت. اما برای درک ماه رمضان هرکاری میکرد حتی میهمانی هم میداد...

امسال به دلایلی غیر مادی نتوانسته میهمانی بدهد...خیلی ناراحته.با اینکه آدم دست بخیری

است حامی دوتا بیمارهم هست نماز خون و قرائت قران را دارد اما هیچ کدام از این کارها جای

روزه داری را واسه او پر نکرده و این حسرت بر دلش مانده...

 

دلداریش داده ام اما خوب میدانم فایده ندارد...

میگه همه ی کارهای خوب  را در همه ی اوقات سال هم میتوان انجام داد اما روزه داری مخصوص

همین یک ماه است..


کاش روزه داران با دیدن حال چنین افرادی قدر روزه  خود را بدانند ..


بوده یه وقتایی که منم از روزه داری خود ناراضی باشم و این حس نارضایتی به شدت انرژی منو

خالی کند و یأسی که روشنایی امید و تلاش به تقرب  را کمرنگ میکند با دیدن حال این عزیز به

خود میگویم در مقایسه با امثال او من هنوز فرصت میهمان شدن را داشته ام پس این فرصت را

با سنگینی این حس از دست ندهم  و به قدر توانم بهره ببرم کیفیت هرعملی به کمیت آن نیست

پس اعمال را به کمیت نسنجم بلکه به کیفیت ان اهمیت بدهم.



چند بخشی...


 تولدت مبارک


دفتر کارت را یه جوری قرار داده بودی که راحت می توانستی رفت و آمد دوستان را به خانه ی

خود  ببینی گاهی هم با لبخندی و تکان دستی از دور هم که بود خوشآمد میگفتی..

گرچه گرم کار و زندگی بودی اما هوش و حواست به خونه و میهماناش بود و این به  خونه

روح می بخشید..


نمیدانم چه شد که در خونه ات را بستی و حالا باید از لای در پاکت پیغام خود را بگذارم...

اومدم تولدت را تبریک بگویم امیدواربودم با ریسه ی چراغانی و حضور میهمانان مواجه بشم

اما همچنان به در بسته خوردم و تو ذوقم خورد...


فکر کنم الان همه تووی پاتوق جدید تولدت را تبریک گفته باشند و جشن مفصلی برایت

گرفته باشند مبارک باشد هرجا باشید شاد و سلامت باشی


...............................................


دوروز قبل میخواستم یه پست درباره آهو خانم بگذارم که یه اتفاق باعث شد به فضای

مجازی نیام ...حالا که اومدم احساس میکنم دیگه بیات شده و ارزش نوشتن ندارد...

فقط خداروشکر میکنم که آهو خانم خواننده اینجا نبود چون حتما با نظرات بعضی از

دوستان تووی دلش خالی میشد و معلوم نبود چه تصمیم خطرناکی بگیرد..


درسته هرکسی نقطه نظری دارد ولی خوبه در مواقع حساس با دقت بیشتر و در نظر

گرفتن همه ی جوانب آن باشد...

و خوبه فکر کنیم اگر آهو خانم خواهر من بود یا همسرش برادرم بود بازم اینطور فکر

میکردیم و می گفتیم .بهرحال خواندن سرنوشت دیگران میتواند محکی باشد که اگر

در آن موقعیت قرار بگیریم چگونه رفتار کنیم و بهترین رفتار چه می باشد...


.............................................

لابلای همین دو روز مهی گذشته...

صبح 21 رمضان بود در عینی که خودم در شرایط مناسبی نبودم دوستی پیام داد :

که دیشب احیا گرفتی؟

گفتم : نه من تا صب نمیتونم بیدار بمونم..

گفت :من هیچکدام از شبای قدر بیدار نبودم انگار زبان و روح و روانم قفل شده

میلی به دعا و استغفار ندارم..


این دوستم زیر بار مشکلات خرد شده و تنها کاری که من میتوانستم واسش کنم

دعا و غم خواری بوده...

مانده بودم چه در جوابش بگویم که آرام بگیرد وهم حسش  عوض شود...


این بی میلی را قبلا منم تجربه کرده بودم واسش نوشتم


: بله میفهمم ترا.. چون تجربه اش را داشتم

گاهی دلم میخواست خودم را برای خدا لوس کنم..

دلم میخواست نازم را بکشه..

تا دوباره احساسم را با خودش آشتی بده...

در این که او بزرگه و خدای من است شکی نیست..

اما کاش فقط به دعا و التماس و لابه اش نبود که حاجت روا بشیم..

گاهی دلم میخواد تووی همون لحظه هایی که باش قهرم و داره نازم را می کشد..

بگه باشه و فقط برای خوشی حال من هم که باشد حاجتم را بده...


در جوابم نوشت : دختر  تو چه خوب میتوانی حال آدم رو بفهمی

از سردرد می مردم الان باورم نمیشه حالم خوب شده...


اصلا نمیدانستم با جندتا جمله ی ساده بتوانم حالش رو عوض کنم

جملاتی که خودم هم از دوباره خواندنش خنده ام میگیره...


میدونم خدای ما فقط به دنبال اثبات ربوبیت خود نیست شاید بهتر باشه گاهی بی تکلف

و با زبان ساده ی خودمون حتی کودکانه باش حرف بزنیم و آنچه در دل داریم را با او در

میان بگذاریم...







سکوت


صب که از خواب بلند شدم حال عجیبی داشتم میلی شدیدی به سکوت در خود حس میکردم.

ذهنم هم خالی بود ..

دلم نمیخواست خودم را به کاری سرگرم کنم و این حال و هوا را عوض کنم ..

دلم میخواست بدانم مرا به کجا میبرد و قراره چه چیز را به من بفهماند و من مثل یه کاوشگر

همه زوایای آن را با دقت جستجو کنم...

فکر کردم کتاب "سکوت "  را بخوانم شاید بتوانم رمز این حال و هوا را بگشایم..


.

                            



                                                            



                                           

وبلاگ نویسی یا...

بلگفا بهوش آمد اما دوستی مرا به یاد نداشت و این ینی همه ی آنچه رشته بودم پنبه شده..

از همه مهمتر لینک دوستان و وبلاگ های مفید پرید...

اولش ناراحت شدم اما دیدم بی جهت خود را نیازارم بهرحال بی احتیاطی از منم بوده و  این

پیش بینی را باید از قبل می کردم و یک کپی بر میداشتم. .

حالا از دست رفتن نوشته ها به کنار چطور دوباره به دوستان مجازی دسترسی پیدا کنم...

کاش آدرس یا شماره تلفنی از اونها بود

باز جای شکرش باقی است که با مهربانو جان در ارتباط بودم و تعدادی از دوستان را از طریق او

میشد پیدا کرد..

یکی از دوستان مشترک پیشنهاد داده که عضو گروه تلگرام بشیم

راستش بدم نیومد اما عضویت تووی گروها ینی فرت و فرت پیام اومدن است صدای اعلانش

یه طرف ،خواندنش یه طرف ..مفید باشد یا نه...و کلی باید وقت صرف پاک کردنش بگذاری...

از فضای تلگرام هم خوشم نمیاد حالا اگر تووی واتس آپ بود یه حرفی...


از طرفی شکل ارتباط هم که عوض می شود و دسترسی آسان باعث میشود رفته رفته جای وبلاگ

خوانی و وبلاگ نویسی را بگیرد و اوتومات وبلاگ هامون مهجور میشه...که اینو  دوست ندارم..

حالا معایب دیگرش بماند...


این روزا همینطوریش که به وبلاگ دوستان سر میزنم میبینم آمار دیدگاها پایین اومده ..

نمیدانم وبلاگ خوانی از مد افتاده؟

یا بی محتوا به نظر میرسند ..

شاید بروز و تنوع شبکه اجتماعی باعث این رکود شده...

نمیتوان جذابیت ها را منکر شد از طرفی دانش و مهارت روز هم است اما خوب است که فقط

کارکرد سرگرم کننده نداشته باشند...و در کنارش نیاز و تاثیر مفید آن را هم سنجید.


در مقایسه با شبکه های اجتماعی من هنوزم وبلاگ نویسی را ترجیح می دهم.که برای من

حکم یه دوست و محرم به حساب می اومد..

نوشتن را دوست داشتم و وبلاگ نویسی فضایی ایجاد کرده بود که آنچه از ذهن و دلم میگذرد

را بنویسم و ضمن تمرین نوشتن ، مهارت انتقال ذهنیاتم بالا می رفت.شاید فلسفه عمیقی نخواهد

اما در گذر زمان اسباب رشد میشود فرصتی برای تفکر دوباره و تلنگری برای دقت کردن و تنظیم

زاویه ی دید است.و آهسته آهسته نگاه و شخصیت ما هم تغییر کند حتی اگر روزمره نگاری باشد

اما قطعا موجب شکوفایی میشود.