شاید در اولین نگاه به آدمای خودخواه..
اینطور به نظر برسد خیلی خودشان را دوست دارند
که همه چیز را فقط برای خود می خواهند..
اما به نظر من اینطور نیست..
دوست داشتن دیگری ، تمرینی برای دوست داشتن
خود است زیرا تازه آنوقت است که نیاز حقیقی خود را
خواهی شناخت..
وقتی که یاد بگیری از تو دوست داشتن است
و بعبارتی از تو آغاز می شود...
نه دوست داشتن مشروط به هرچیزی...
میدونی صبح که از خواب بیدار شدم از اینکه باز چشمانم روشنایی اتاق و روز را می دید خداروشکر کردم
بعد فکرم به سمت آدما رفت که چرا دیگر نمی توانند حس خوب دهنداشکال کار کجاست از دریافت من بوده
یافرستنده ی آنها...
بیشتر حس بد القا می کنند
خب پس با این حساب فرستنده و گیرنده ها سالمند ..شاید بهتره قبول کنم
که هر دو حس را دارم و فرستنده فقط عامل جوشش آن می شود
در واقع ما در یک نقطه انطباق با هم روبرو می شویم
وپس تنها او نیست که این حس را به تو بخشیده تو هم در آن واحد آمادگی داشته ای یا در حال ارسال آن
فرکانس بوده ای..
اگر آدم های محیط پیرامون ما دیگر حس خوب نمی دهند تقصیر فقط به گردن آنها نیست مهم نیست که کدام
اول این شعاع نامرئی را ارسال یا دریافت کرده
مهم این است که بدانیم هر دو سهیم هستیم و از سرزنش و دوری کردن پرهیز کنیم
و اول از خود بپرسم آیا من هنوز می توانم حس خوب ببخشم یا حس خوب القا کنم
آیا دیدن و شنیدن و همنشینی با من خوشایند است ؟
حس های خوب یکدیگر را بیدار کنیم
سلام تابستان !
فصلِ خوبِ خاطره انگیزِ من ؛
نفسِ گرمِ تو را دوست دارم ،
بویِ فراغت می دهد ...
بادهایِ لطیف و ملایمِ بعد از ظهرت ؛
مرا یادِ بازی و شیطنتِ کودکی ام می اندازد ...
یادِ روزهایی که آمدنت ؛ پایانِ درس و مشغله ها بود ...
نامِ تو تداعیِ کوچه هایی شلوغ ،
و هیاهویِ کودکانِ بازیگوش است ...
تو هر چقدر هم که گرم و طاقت سوز باشی ؛
من به حرمتِ لبخندِ کودکی ام ؛ تو را دوست دارم ...
آغوشِ آرام و بی دغدغه ات ؛ جان می دهد برای تفریح ،
برایِ سفر ، برایِ فراموشی ... !
با این که تحملِ هوایِ گرمت سخت است ولی ؛
نمی شود تو را دوست نداشت ،
تو بخشنده ترین فصلِ سالی ...
دستانت پر است از میوه هایِ آبدار و رنگارنگ ،
و خورشیدِ آسمانت ؛ بی وقفه می تابد !!!
چیزی از بهشت ، کم نداری ،
به جز ابرهایی ؛
که بر سرِ این دل هایِ بیقرار ؛ "باران" ببارد ... !!!!