.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

نامه "خداحافظی" گارسیا مارکز را با صدای نصراله مدقالجی

می شنوم

صدایی شبیه به همه ی چیزهایی که حس آدم را به بازی

می گیرد و حس رها شدن ،

حس پرواز می دهد

گویی وسط یک روز تب دار، باران باریده باشد بوی خوش

  خاک و سبزه ی خیس خورده مشامم را پر کرده..


گویی نسیم دستی به حریر موهایم کشیده..
و سرمست از نجوای عاشقونه باد
 در میان  دشت نرگس ها به دور خود می چرخم

شبیه هوای تازه است که یهو به صورتت می  خورد

شبیه تابش صبحگاهی است که با مهربانی تا کنار تخت

خوابم می آید و با شعاعی نرم گونه ام را لمس می کند ..


ناگاه صدای تیلیک تیلیک چرخ درشکه ی زمان قطع می شود

و به اعماق خود پرت می شوم

و خود را در میان حلقه ای از احساساتی زیبا میبینم که

مدتها گم کرده بودم..

حس هایی که از بس ندیده و نشنیده بودم با من قهر کرده بودند..
نگران بودم که نکنه دیگر صدای زندگی را نشنوم..

تقویم را ورق می زنم چند روزی تا پایان تابستان نمانده..

راستش این روزها چنان پر از تشویش اندث

که سکوت عمیقی همه را فرا گرفته است

شاید از عشق و امید و پاییز حرف زدن..

مضحک به نظر برسد..

داریم  به درد و رنج عادت می کنیم..

"عادت" چه رسم  غم انگیزی است
چنان بی صدا زیر پوست می رود
و  هوشیاری را می رباید..
که دیگر صدای  قدم های
گذر روز و شب و فصل ها

را نمی شنوی ..

اما..

پائیز با قطار بعدی می رسد..