نامه "خداحافظی" گارسیا مارکز را با صدای نصراله مدقالجی
می شنوم
صدایی شبیه به همه ی چیزهایی که حس آدم را به بازی
می گیرد و حس رها شدن ،
حس پرواز می دهدگویی وسط یک روز تب دار، باران باریده باشد بوی خوش
خاک و سبزه ی خیس خورده مشامم را پر کرده..
شبیه تابش صبحگاهی است که با مهربانی تا کنار تخت
خوابم می آید و با شعاعی نرم گونه ام را لمس می کند ..
ناگاه صدای تیلیک تیلیک چرخ درشکه ی زمان قطع می شود
و به اعماق خود پرت می شوم
و خود را در میان حلقه ای از احساساتی زیبا میبینم که
مدتها گم کرده بودم..
حس هایی که از بس ندیده و نشنیده بودم با من قهر کرده بودند..تقویم را ورق می زنم چند روزی تا پایان تابستان نمانده..
راستش این روزها چنان پر از تشویش اندثکه سکوت عمیقی همه را فرا گرفته است
شاید از عشق و امید و پاییز حرف زدن..
مضحک به نظر برسد..
داریم به درد و رنج عادت می کنیم..
"عادت" چه رسم غم انگیزی استرا نمی شنوی ..
اما..
پائیز با قطار بعدی می رسد..