.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

سفالینی

کاش میشد بعد از مرگ جسمم را به کوره بسپارند...

_ جدی میگی؟ مطمئنی؟

چرا فکر کردی در آتش سوختن بعد از مرگ درد ندارد؟ حاضری تن به این تجربه‌ی سوزناک  بدهی؟
اصلا این ایده از کجا آمد؟
_ دلم خواست اثری از من باقی بماند،
اشتباه نکن برای جاودان شدن نبود که این تمنا به دلم افتاد...خیر..
با خود گفتم کاش می‌شد بعد از مرگم به قطعه‌ی سفالی بدل شوم... حتی به این فکر کردم مگر خاکستر باقی‌مانده از تو چه‌قدر است که ظرفی، سبویی از آن بتوان ساخت...

گرچه  به اندازه  تکه‌ی شکسته‌ای  از یک  دفینه باشم که در دل خود مهری، پیامی، رنگی باشد  که به چشم بیننده زیبا آید  و حال دلش را  نو  کند.

عشق

_ دیگه نمی‌توانم عاشق بشم.
_نمی‌توانم یعنی چی؟
قلبت ناتوان شده؟
_نه.

_پ چی؟
نگاهش به من بود اما حواسش پریده بود...اینجا نبود. چند ثانیه‌ به کندی در سکوت گذشت...وقتی برقی از چشماش جهید معلوم شد که به کالبد خود بازگشته نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی گفت: عشق آنها زمینی است.
یاد بحث‌های گروهی با موضوع عشق افتادم...این جمله را قبلا هم شنیده بودم، پرند مردی که عشق را به کرات زیسته بود و ادعا می‌کرد خیلی خوب آن را می‌شناسد...این جمله را رد می‌کرد و در پایان هم تاکید می‌کرد عشق، عشق است زمینی و آسمانی ندارد.

_میشه کمی توضیح بدهی..

_یعنی فقط می‌توانم عاشق آدم‌ها
بشم.

_خب ربطش به عشق زمینی را نفهمیدم!
_آن حس آتشین سوزنده که روح و جانم را در برمی‌گرفت را ندارد.
احساسم متکی به خود شده است

آدم‌ها

انگار از آدما دیگر برنمی‌آید که تکیه‌گاه هم بشوند.


و چه حیف که قبل از این‌که داس مرگ ما  را درو کند برای یکدیگر بمی‌ریم.

یه سال دیگر

تا کودکیم تولد و جشن تولد برای ما شادی و رقص،کادو گرفتن، کیک خوردن و بادکنک‌های رنگی بود: در نوجوانی و جوانی برای توسعه‌ی ارتباط و تقویت دوستی‌هاست..اما از یه جایی به بعد روز تولد یه حس ناشناخته‌ای از تضاد را به همراه دارد حسی که برای پنهان نگه داشتن آن تلاش می‌کنیم خوشحال‌تر باشیم و تولدمان را پر زرق‌و برق‌تر جشن بگیریم.
اما فقط آن حس نبود که مانند ماری بر روح و جان ما چنبره می‌زد پرسش‌های مزاحمی بود که توی سرمان تکرار می‌شود و ما را به چالش می‌کشد، مثلا حالا جشن گرفتم که چی؟
یا اینکه در زندگی چه دستاوردی داشتم که با ذوق و شوق آنرا جشن می‌گیرم، اصلا بزرگ شدن و به سمت پیری و فنا رفتن جشن دارد؟
راستشو بگم هرگز برای من جشن تولدی گرفته نشد اما این لحظات را کنار همسالانم زندگی کردم و سیر تحولی که مرا تا پنجاه سالگی کشاند.
از مدتی پیش فکر کردم برای پنجاه سالگی خودم کیکی سفارش بدهم و یه جورایی آن‌را برای خود خاطره کنم البته همزمان با این ایده، آن پرسش‌های قدیمی هم به سراغم آمدند و روزهاست که دارم جدی‌تر به آنها فکر می‌کنم.
به دسته‌بندی خوب و بد، معنا و پوچی و  مبنای ارزش‌گذاری ما به هر پدیده و تجربه‌ای فکر کردم و دیدم چقدر جای بحث دارد و به علت گستردگی و همپوشانی آن در حوصله‌ی متن نمی‌گنجد پس به یک جمله‌ی کوتاه اکتفا می‌کنم و می‌گویم  نیاز و امکان خود را در هر کاری باید در نظر بگیریم
و هر تجربه‌ای پاسخی به یک ندای درونی است...

۲. این روز‌ها به مرگ هم خیلی فکر کردم و بارها در طول دو ماه گذشته برای رهایی از درد و رنجی که مدام در من پیشروی کرده، آنرا آرزو کردم...درد و رنجی که بی‌خوابی شبانه و خستگی و کم رمقی روزانه را به دنبال داشته...
از خود می‌پرسم واقعا آماده‌ی مرگ هستی؟ آیا به حد کافی زیستی، تجربه کردی؟ از زندگی سیراب شده‌ای؟
چطوریه که عموما از مرگ و اندیشیدن به آن گریزان هستند؟

درسته که فرصت‌ها و انتخاب‌های محدود و کمی داشتم اما یاد گرفتم ملاکم کوچکی یا بزرگی تجربه نباشد بلکه به لذتی که از آن می‌برم و در ادامه ارزیابی حس و فکری که به تعمق و شناخت می‌رسید اهمیت پیدا کرد...
احتمالا بگید این حرف‌ها چه ربطی به تولد و جشن و شادی دارد.. عجله نکنید میگم..‌.
ربطش به گریز ما از مرگ است چون تصور می‌کنیم هنوز تمنا و آرزوهای محقق نشده و برش‌های نزیسته‌ای مانده که زندگی نکردیم و منتظریم این فرصت‌ها به ما داده شود...
در مورد دیگران نمی‌دانم اما در مورد خودم به این درک رسیدم که چون اختیارات من محدود بوده پس به میزان تلاش و توانی که از خود نشان دادم زندگی کردم شاید کم و ناچیز بوده حالا چند روز، ماه یا سال بیشتر چه فرقی می‌کند تجربه‌های نوی بیشتر به من چه چیزی اضاف خواهد کرد؟
و چه اهمیتی دارد که من برای این پایان آماده شوم یا بپذیرم...
و همین شد که یه قرار دیگه با خودم بگذارم که عمیق اما در لحظه زندگی کنم...و ایده کیک و خاطره شدن روز تولدم رو عملی کنم
و با امکان امروزم به یک نیاز قدیمی پاسخ بدهم و لذت ببرم و لحظاتی درد و رنج خود را به فراموشی بسپارم.

پس تولد پنجاه‌سالگی مبارک باشد