.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

زمستان می رود و رو سیاهی به زغال می ماند

هوا بهاری شده اما من هنوز سردم است از پنجره ماشین بیرون را تماشا می کنم زمین کم کم دارد سبز می شود ..اما خبری از رسم هر ساله ی اهالی نیست.. همیشه با خودم می گفتم مگر این بیابان ها چی دارد که یک ماه مانده به عید..صحرا پاتوق ماهشهریااا میشود... چادر می زنند و ماشین ها را به ردیف کنار هم پارک می کند تا وقتی باد می وزد هیمه آتش، بساط شان را نبرد.. کنار جاده که می ایستادم از دورصدای بازی بچه ها و بزرگ ترها شنیده می شد صدای برخورد توپ توی سر هم و داد و فریاد هایی که از سر شادی سکوت دشت را می شکست.. اما انگار..  امسال زمستان برای رفتن عجله ای ندارد می خواهد نغمه ی بهار را در گلو خفه کند انگار این ننه سرما آخرش کار خودش را کرد یادم می آید بچه که بودیم مادر بزرگم از دعوای چله کوچیکه و بزرگه میگفت..از پُزهایی که برای هم می آمدن می گفت.. چله بزرگه می گفت:من پیر مردکُش هستم چله کوچیکه می گفت اگر من عمر ترا داشتم دوتا (آدم) رو یکی می کردم.. و این کرکری خوندن ها چند روز طول می کشید و الحق که سردترین روزهای زمستان می شدند اما بهار خیلی زود از راه می رسید و پشت چله کوچیکه را می شکست و پوزه اش را به خاک می مالید خدایا الان مگه من از تو چی می خوام می شنوی..؟ میخواهم  در مسیر عبور بهار از دروازه  شهر بایستم.. تا وقتی می گذرد به نسیم بهاری بگویم توی کوچه ها بدود و غبار غم را با خود ببرد و گوشه لب کودکان غنچه ای از گل عشق و مهربانی بکارد و در دل بزرگ ترها گل امید..   بازچلچله ها بخوانند و سرور دوست داشتن و شادی سر دهند و بگویند که: بهار می آید تا رویش دوباره رو یادآور شود بهار می آید تا غبار عادت رو  بزداید. بهار می آید تا بگوید میتوان دوباره سبز شد،دوست داشت، عاشق شد و  سخاوتمندانه  بخشید مگه من از خدا چی می خوام پس بیایید به رسم بهار عاشق بمانیم و کنار هم این روزهای سرد و سخت را پشت سر بگذاریم.. 

حسی از یک برش کتابی

_فقط ازتون یک سوال دارم،

دلم می خواهد جوابم رو بدین.

_بفرمایید.

_من رو دوست دارید؟

اُدت بدون تأمل جواب داد:

_بله

این گفتگو منو توی فکر برد..

 پاسخ به این پرسش چه اندازه حیات بخش است

مخصوصا اگر منتظر و مشتاق شنیدن آن، از فرد

معینی باشم.

لابد تو هم می خواهی بدانی که دوستت دارم!!

_البته که دوستت دارم.

چون تنها چیزی است که به لحظات من ارزش می بخشد.

تمام مدتی که دارم فیلمو نگاه می کنم دارم توی ذهنم با تو حرف میزنم حال إمی را می فهمم وقتی روی آن صخره ی سیاه توی ساحل دریاچه  نشست و چشم دوخت  به منظره ی روبرو که کوه های تقریبا پوشیده از برف بود.. زندگی را زیبا دیدم حتی اگر عشق به تو یک طرفه باشد چند بار اشکم توی چشمم جمع شد.. نمی دانی دوست داشتن تو چقدر شیرین است، دلم میخواست فیلمو با تو ببینم کاش منم به دل تو راه پیدا کرده بودم اونوقت حتما صدای منو در هر لحظه می شنیدی.. اما حتی دانستن این موضوع که تو شاید عاشق من نباشی نمی تواند لذت دوست داشتن ترا از من بگیرد  من به لحظه های  که با تو سپری میشن هم قانعم..به هر لحظه ای که منو به تو وصل می کند ذره ذره این لحظات را با اشتیاق می بلعم کاش تو هم اینجوری منو دوست داشتی که من دوست دارم نمی دانی چقدر از خواندن و شنیدن حرفای تو لذت می برم حس میکنم که کنار تو هستم خوشحالم که تو جایی میان بافت های حسی ام جا داری و نفس می کشی و دوستت دارم تنها راه بودن با تو همین کلمات هستند

پاییز

میدانی؟

پاییز همیشه برای من شبیه چرخ فلک بوده است.

مرا می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند

و درست زمانی که می خواهم

روی پای خودم بایستم دوباره شروع به چرخیدن

می کند.

هیچ وقت نفهمیدم پاییز چه می گوید...

اما خوب می دانم که می خواهد بگوید:

همیشه باید عاشق بمانم...

پاییز

به رساترین شکل ممکن زیبایی را به تصویر می کشد

و تا لحظه ی آخر بهترین آهنگ را می نوازد

و رقصنده ها را تا آخرین نفس می رقصاند...

پاییز!!

می خواهی عشق را یادآوری کنی و بگوئی

که عاشق بمانم؟ _چرا؟

چون عشق راز جاودانگی است...

و مرا ابدی می کند...

دیگر نه زمانی،

نه مکانی

نه آمدنی

و نه حتی رفتنی

نیست

تنها،

جایی در مرکز هستی،

می ایستی

و چرخ می زنی و چرخ می زنی و چرخ می زنی...

می خواهم با خودم رک و راست باشم راستش قلم شبیه جرقه ی آتش است برای اینکه سرپا بماند و به راه خود ادامه بده  تا وقتی سر راه خود چیزی برای سوختن پیدا کند می سوزد و به حیات خود ادامه می دهد.. قلم هم برای نوشتن به همه جا سرک می کشد و هر سرنخی را دنبال می کند تا به کلاف اصلی برسد.. و همین جستجو و اصرار او، آخرش مرا به حرف زدن وادار می کند همیشه چیزهایی برای قایم کردن داشتم و چیزهایی که از آنها فرار می کردم چیزهایی که جرات روبرو شدن با آنها را نداشتم، ترس هام، علایقم، زخم هام، آرزوهایم رازهایم،اشتباهاتم، آدم های زندگیم  آنهایی که دوست داشتم و دارم چه آنها که باعث رنجش من میشدن و می شوند،  آدم هایی که توی تاریکی خودم هول دادم که دیده نشوند، بخش هایی که از خود دوست ندارم، و بخش هایی که دوست دارم، کلا وقتی نوشته های بالا را نگاه می کنم میبینم دو دسته اند. اونایی که دوست دارم و اونایی که دلم نمی خواد.. و هر قدر از دوست داشتنی ها بنویسم بالاخره تمام می شوند و اون بخش دوم گاهی عین لاکپشت از لاک خود سرک می کشد ..