.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

کاش بدون برداشت و تحلیل به حرف یکدیگر

گوش می‌کردیم.



گذر زمان برای هر کسی فرق میکنه،یکی میگه گذشته ها گذشته چون زندگی برای او یک آغاز دیگری داشته و برای یکی گذشته هنوز پابرجاست..انگار فقط حول یک دایره‌ی چرخان روی دور تکرار بوده و زمان در یک دوره متوقف شده...ایستاده است. و هنوز توی همان داره زندگی می کنه.. وقتی شروعی نداشته باشی عملا انتخاب کردی در همان گذشته باقی بمانی.. پس اگر خواستی از یک چیز رها بشی باید یه چیز تازه را شروع کنی..و زمان را دست به دست بدهی برود...

نگاه کن به آدم‌های دورت ...دلت می خواهد شبیه کدام باشی...هیچ کدام...چرا؟..چون دلم نمی خواهد مثل آنها فکر کنم یا مسیر آنها را آمده باشم..اگر بگویم که آنها تصویری از تو هستند اما در ابعاد دیگری...!!! یا دست کم اینطور فکر کن...؟...خب چه فایده‌ای برای من دارد؟...اشتباهات آنها را تکرار نمی کنی.. اینم بگویم که قطعا آنها هم نمی خواهند مثل تو باشند..بله این و میدانم...چون مدل من ...مدل تو چی؟ وابستگی چیز بدی است. واقعا؟ آره...و اگر اختیاری در انتخاب بود منم انتخاب نمی کردم. بله منکر این نمی شوم که این رکود، فرصتی شد که راهی را بروم که با آدم‌هایی آشنا بشوم که فقط از این مسیر امکان آشنایی با آنها را داشتم. و اعتراف میکنم قشنگ ترین اتفاق زندگیم، آشنایی با دوستانم بود و میزان اثرگذاری هریک بر روح و روانم..تاثیر مثبتی بود که بخش‌هایی از وجود مرا رشد داد. ناراحت نیستم و نمی خواهم حسرتی بخورم، فقط آرزو می‌کنم که ای کاش دوباره فرصت زیستن پیدا می کردم...یعنی برگردی از نو بیای..نه از همین جا به بعد لاین زندگیم جابجا میشد...خب دلت می خواهد چطور شوی؟...خب روی پای خود بایستم و مستقل بشوم...بعدش؟...خب کار می کنم و خودم را اداره می کنم و همه‌ی چیزایی که دلم خواست را تجربه کنم و در کنار زندگی خودم حواسم به پیرامونم هم باشد. دلم می خواهد مرهمی برای درد و رنج آدما باشم.

کاش اینو یک در خواست تلقی می کرد و پای آنرا امضاء می کرد...کی؟...خدا


خاطرات.

دو جور خاطرات داریم بعضی آدمو از پا درمیاره

و بعضی هم سرپا.‌‌.‌

خاطرات خوش جون آدمو نجات میدن.

زمستان می رود و رو سیاهی به زغال می ماند

هوا بهاری شده اما من هنوز سردم است از پنجره ماشین بیرون را تماشا می کنم زمین کم کم دارد سبز می شود ..اما خبری از رسم هر ساله ی اهالی نیست.. همیشه با خودم می گفتم مگر این بیابان ها چی دارد که یک ماه مانده به عید..صحرا پاتوق ماهشهریااا میشود... چادر می زنند و ماشین ها را به ردیف کنار هم پارک می کند تا وقتی باد می وزد هیمه آتش، بساط شان را نبرد.. کنار جاده که می ایستادم از دورصدای بازی بچه ها و بزرگ ترها شنیده می شد صدای برخورد توپ توی سر هم و داد و فریاد هایی که از سر شادی سکوت دشت را می شکست.. اما انگار..  امسال زمستان برای رفتن عجله ای ندارد می خواهد نغمه ی بهار را در گلو خفه کند انگار این ننه سرما آخرش کار خودش را کرد یادم می آید بچه که بودیم مادر بزرگم از دعوای چله کوچیکه و بزرگه میگفت..از پُزهایی که برای هم می آمدن می گفت.. چله بزرگه می گفت:من پیر مردکُش هستم چله کوچیکه می گفت اگر من عمر ترا داشتم دوتا (آدم) رو یکی می کردم.. و این کرکری خوندن ها چند روز طول می کشید و الحق که سردترین روزهای زمستان می شدند اما بهار خیلی زود از راه می رسید و پشت چله کوچیکه را می شکست و پوزه اش را به خاک می مالید خدایا الان مگه من از تو چی می خوام می شنوی..؟ میخواهم  در مسیر عبور بهار از دروازه  شهر بایستم.. تا وقتی می گذرد به نسیم بهاری بگویم توی کوچه ها بدود و غبار غم را با خود ببرد و گوشه لب کودکان غنچه ای از گل عشق و مهربانی بکارد و در دل بزرگ ترها گل امید..   بازچلچله ها بخوانند و سرور دوست داشتن و شادی سر دهند و بگویند که: بهار می آید تا رویش دوباره رو یادآور شود بهار می آید تا غبار عادت رو  بزداید. بهار می آید تا بگوید میتوان دوباره سبز شد،دوست داشت، عاشق شد و  سخاوتمندانه  بخشید مگه من از خدا چی می خوام پس بیایید به رسم بهار عاشق بمانیم و کنار هم این روزهای سرد و سخت را پشت سر بگذاریم..