.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

یکی از هزار‌زن

یواشکی در را باز کردم و پاورچین پاورچین از پشت باغچه به سمت حیاط خلوت رفتم از پله‌‌ی آهنی بالا رفتم پاگرد جلوی ساختمان پر از خاکروبه شده بود گلدان‌های نیمه خالی از خاک وشکسته به چشم می‌خورد کلید را توی قفل  درانداختم  ودستگیره را پایین دادم گیر داشت،

صدای معترض مادرکه می‌گفت:

مرد چندبار بگم یه دستی به این در بکش

و بعد با ضربه‌‌‌ی پای خود در را باز می‌کردو پشت سر او دوان دوان وارد می‌شدیم.

بوی خاک و نا خانه را گرفته بود گوشه‌های هال، تار عنکبوت زده بود پنجره‌ی هال را باز کردم. تا هوای تازه توی خانه بیاد. کف خانه یه جاروی حسابی می‌خواست ،رد جای خالی قاب های روی دیوار خاکستری شده بود وسط هال ایستادم و نگاهی به اتاق خواب و سپس به آشپزخانه کردم، قدیما اینجا چقدر بزرگ به نظر می‌آمد با آن همه اثاث یکی از بازی‌های ما دویدن توی این قوطی کبریت بود. انعکاس صدای خنده‌هامون توی هال خالی از اثاثیه پیچید. یک چرخ دیگری زدم از غبار توی هوا به سرفه افتادم.

تمیز کردن اینجا چند ساعتی کار داشت. باید از پایین مواد شوینده و تی بیارم نگاهی به ساعتم انداختم ظهر شده بود در را قفل کردم و با سرعت از پله‌ها پایین رفتم از کنار اتاق بی‌بی رد شدم باد پرده آویخته روی در را به بازی گرفته بود.صدای موتور چرخ خیاطی هم شنیده می‌شد آرام و بی صدا راهم را به طرف در حیاط کج کردم و بی صدا از در بیرون رفتم.

کتری رو بذار

وقتی داخل شدم روی لبه‌ی حوض رو به گلدان‌هایش نشسته بود و آبپاش صورتی رنگ خوشگلش کنار پایش بود چنان از خود فارغ بود که متوجه حضور من نشد، معلوم نیست کجاها سیر می‌کند. یعنی صدای چرخش کلید در قفل و متعاقب آن بسته شدن در را هم نشنیده بود. بوی خاک نم گرفته و سبزه‌‌های خیس باغچه، هوای حیاط را پر کرده بود این عادت آب‌بازی را از بچه‌گی با خود داشت یادم می‌آید همیشه صدای بابا بزرگ را در می‌آورد که دختر چقدر آب می‌ریزی...

و صدای بی‌بی که رو به او می‌گفت: مرد یه کم حوصله کن،

دلت میاد ...

هنوز توی گوشم مانده است.

کاش پدربزرگ زنده بود و می‌دید که درخت گل‌کاغذی باغچه‌اش هنوز زنده‌ است و شاخ و برگش تا روی دیوار همسایه بالا رفته است و گلدان‌های دور حوض، فقط از دست دردانه‌اش آب می‌خورند..

نگاهم را از باغچه می‌گیرم و آرام  به سمت او قدم برمی‌دارم صدای شکستن سنگ‌ریزه‌ای زیر قدم‌ام توجهش را جلب می‌کند سرش را به سمت من برگرداند.لبخندی می‌زند و از جایش بلند می‌شود و رو به من می‌گوید: چه عجب این طرفها...

تبسمی کردم و گفتم: اومدم بگم که کتری را بار بزاری..

با چشم‌هایی گرد شده نگاهم کرد و دستش را به علامت پرسش توی هوا تکانی داد؟

گفتم: مهمان داری

_هرکی هست خوش آمد

و در حالیکه از پله‌های ایوان بالا می‌رفت گفت:

سماور بی‌بی هنوز هم کار می‌دهد.

به در اتاق رسیده بودکه برگشت طرف من

_مگه بالا نمیای؟

گفتم: نه، خستم

گوشه‌ی لبش بالا رفت و به کنایه گفت:

آره برو از خوابت جا نمانی‌‌‌...

منم اخمی کردم و گفتم: نه مزاحم خلوت‌تان نمیشم.

و قبل از اینکه چیزی بگوید به سمت در حیاط برگشتم.

زبانه در را کشیدم که بروم که باز پرسید :

نگفتی که می‌خواد بیاد؟

گفتم: شبگرد... و از در بیرون رفتم.

خودت را از بند...نجات بده.

دوستی  از وقتی کرونا اومده بود مدام استوری شعرهای عاشقانه می‌گذاشت...یکی اومده زیر استوری گفته توی این شرایط چه دل‌ودماغی داری...بنده خدا در جواب گفتش: عشق ما را نجات می‌دهد..

راستش هر کسی یه جور خودش را نجات می‌دهد.
گرچه اون گریزگاه به زعم عده‌ای نادرست باشد...اما در آن لحظه تنها امکان آدمی می‌شود...فقط وقتی به خود آمدیم ببینیم انتخاب ما چی بوده یا کدام سمت بوده...
آیا انتخاب‌مان کمکی برای بهتر شدن ما می‌کند یعنی کمک می‌کند که با قدرت ادامه بدهیم؟
پس به تاثیر مثبت آن باید دقت کرد.
در هر حال هر کاری هم کنیم باید در جهت نجات ما باشد.

سیگار،نوشیدنی‌الکلی، ورزش و گاه حتی تیپ زدن و آرایش کردن و خیلی از این کارها را با این انگیزه انجام می‌دهند


بگذار عشق

        سرچشمه‌ی

                       قدرتت باشد.

روز‌خوب

خوبترین روز همین امروز است. همواره به آینده چشم دوختیم که روزهای خوب می‌آید...یک روزی که همه‌ی احساسات بد، مشکلات من تمام شده باشد یکی روزی که سرشار از حال خوش باشد و هر کدام از ما به تناسب نیاز و انتظارش روز خوب را عاری از یک چیزهایی می‌داند اما این انتظار باعث شده از حال و اوقات قشنگ آن غافل ماندیم .فقط وقتی که سپری شد و به گذشته پیوست ...تازه متوجه زیبایی آن لحظات شدیم...تازه هم از خود می پرسیم چرا دیگر روزهایی به قشنگی روزهای رفته نمی‌آید و مدام از لحظه‌ای که در آن قرار داریم ناراضی هستیم انگار خالی خالی است...اما همین که این لحظه ده قدم از ما دور شد و به خاطرات پیوست ناگهان به چشم ما پر از زیبایی می‌شود... امروز به این نتیجه رسیدم کل داستان همین لحظه‌ است که باید با حضور بیشتری آنرا درک کنم و از بودن در آن لذت ببرم.. همین لحظه‌ای که یک عمر منتظر آمدنش بودم و وقتی می‌گذرد خاطره‌ی دلپذیری می‌شود که به وقت خستگی جایی برای تازه شدن من می‌شود. را دوست بدارم روز خوب همین لحظاتی ست که به من می‌گذرد و دنبال یک تعریف آرمانی نباشم و بیخود به خودم وعده و امید کاذب ندهم روز خوب همین است که دارم.چه مطابق میلم باشد یا نباشد..