.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

کتاب تازه..

  

برای نوشتن فکر کردم از یه جایی باید شروع کنم  و کتاب "بیماری " بهانه خوبی است

برای این شروع..


                                           


شاید عنوان  کتاب هر کسی را ترغیب به خرید یا خواندن آن نکند اما مرا کنجکاو کردکه بدانم چگونه

کتابی است و نویسنده آن چه هدفی رو دنبال میکند...

راستش نگاه نویسنده  و بررسی بیماری از چند زوایه  دریچه ی تازه ای  را به رویم باز کرد کتاب که

حاوی شرح حال بیماری نویسنده و کاهش تدریجی توانایی‌اش، محدود شدن حضورش در مجالس و

مجامع و ناتوانی در انجام کارها و تفریحات‌اش است...

نویسنده سعی کرده با نگاهی فلسفی و ژرف به بیماری خود تعریف تازه ای بدهد او زبان‌ عینی پزشکی

را برای توصیف‌ بیماری و حال و روز‌ بیمار فقیر می‌بیند، می‌گوید در این زبان صدای خود‌ بیمار چندان

شنیده نمی‌شود و دنیای خاصی که هر بیمار برای خودش دارد نادیده گرفته می‌شود. اعتراضی که او و

بسیاری از بیماران‌ دیگر به نگاه‌ «طبیعت‌باور» و «عینی» دارند این است که بیمار را گاه تا حد‌ یک شیء و «

مورد‌» بی‌عاطفه و احساس تقلیل می‌دهد.

فقدانِ همدلی با بیماریکی از جنبه‌های دردناک و دشوارِ بیماری است، به ویژه در بیماری‌های خاص.علاوه بر

این، تغییرِنگاه در اعضایِ خانوادة بیمار، دوستان و نزدیکانش بررسی می‌شود و اینکه تجربهٔ بیماری‌های

سخت چطور بیمار را از اجتماعش دور یا منزوی می‌کند، پیوندهایی را در زندگی او می‌گسلد و البته در مواردی

هم باعث تقویت روابطش با «خویشاوندانی» حقیقی می‌شود. اینکه بیماری چطور می‌تواند تمامِ طرح‌ها

و برنامه‌های فرد را در زندگی‌اش دگرگون کند و مهم‌تر اینکه چطور می‌توان در کورانِ یک چنین تجربهٔ

سختی معنای زندگی را دریافت؟


کرل با بهره‌گیری از فلسفهٔ باستان و مدرن در پیِ پاسخ به این پرسش‌هاست که چطور می‌شود در عینِ

بیماری روح و جانی سالم داشت و «خوشبخت» بود؟ چطور می‌توان با مسئلهٔ مرگ کنار آمد؟ او با نگاه به

آرای اپیکور، فیلسوفِ یونان باستان، دربارهٔ معنای زندگی و مفهومِ مرگ تلاش می‌کند تا نوعی «فلسفه‌درمانی»

را برای کنار آمدن با این مسائل ارائه دهد.


بیماری اتفاقِ نادر و عجیبی نیست. همهٔ ما به نوعی در مقاطع یا سال‌های متمادی از زندگیمان با آن مواجه

می‌شویم. بیماری چه تجربه‌ای شخصی باشد چه تجربهٔ اطرافیانمان، خواه ناخواه جزئی از زندگیِ ماست.

پس خواندن چنین کتابی به ما چگونگی  مواجهه با بیماری و افراد بیمار را می آموزد تا شاید کمی از رنج

آنها رو بکاهیم.





نقل قول..


هرچند نمی رسد به

دستت  دستم

 یادتو عجیب می کند

سرمستم 

من عاشقم و فلسفه ی من

این است

 دارم به تو فکر می کنم 

پس  هستم





فال نیک...

به گفته دوستی

:زورکی  هم شده بنویس..یواش یواش درست میشه...

منم به یاد بچگیامون که وقتی پی بازی بودم و گاهی پدرم به ضرب و زور و

تشر پای دفتر دستک مدرسه می کشاندمون ..افتادم..

حالا منم کشان کشان دست و انگشتان لجبازم رو گرفته و اومدم  منت کشی

ذهن و خیال...میبینم یه قفل بزرگ و قدیمی زده به در...

و این معناش اینه که  تا فصل پاییز این حوالی بساط شیطنتش براهه ..

پاشنه به همین در می چرخد...

نگاهیی به مدیریت یادداشت های پیشین میکنم..میبینم در طول این دو

هفته  کلی تایپ کردم که نصف و نیمه و ابتر به امان خدا رها شده..شاید یه

وقتی کامل و منتشرکنم..

بخش نظرات را که   میخونم لطف حضور دوستان منو شرمنده ی  خویش میکنند..

راستش همیشه  وقتی به  یاد عزیزی ؛ دوستی لحظاتی رو ماندنی میکنم از خود میپرسم

میشه در این لحظه او هم به یاد من افتاده باشد..؟ البته گاهی که به تلنگر یادی  زنگ زدم

از طرف مقابل شنیدم که از این تصادف خوشحال شده  که او هم در این لحظه به یاد من بوده...

و گفته دل به دل راه داره..فکر میکردم یه تعارفه  ...

یه وقتا هم که به یاد دوستان مجازی می افتم میام میبینم که اون دوست با کامنتی ، ایملی ابراز

لطف کرده....و این نشانه ها دل به دل راه داره  رو تقویت میکند...

چه عالیه که در آن واحد به یاد هم بودیم..ممنونم.


 

 




شاعرانه های پاییزی..


 و من

-بی تو-

چه تنها قدم میزنم پاییزم  را

و برگ ها چه زیرکانه سکوتم را درهم مبشکنند.

ثانیه ها چه بی رحمند

وقتی لحظاتم را به چار میخ می کشند

پاییز به وهم بهار برپا می کند

جشن هولی ،

تا به دام اندازد هر که دلباخته...


 




خلوتی با دلم

یه دلتنگی مبهمی وجودم رو گرفته...

از وقتی بیدار شدم همرام بود

صاحب این دلتنگی کیست ؟ چیست..؟؟... هر چه گشتم پیدا نکردم..

گوشه ای نشستم تا کمی دقیق تر حال خود را جستجو کنم چون با این حس و حال امروزم

به سختی خواهد گذشت تازه  دائما یه جایی بی هوا جا می مانم و من تا به خودم بیام میبینم

مثل ماشین اسقاطی که همه قطعاتش در میانه ی راه ازش جدا شده و در حاشیه مسیر افتاده...

درب و داغون می روم...

وای باید برگردم و همه رو یکی یکی جمع کنم بزارم سر جاشون...


دلم برای خودم تنگ شده برای روزها یی که می توانستم ببینم و بشنوم و از دل اجسام

بگذرم و جهانی رو به تماشا بشینم..

تو دست مرا گرفتی و همچو نابینا و ناشنوایی تا پشت دروازه ی جهان بردی..

عشق دروازه ی هستی است

و به دستان معجزه گرت پرده ای از راز رو کنار زدی و نوری به جانم پاشیدی..


با خود فکر میکنم عشق مثل دژی مرا احاطه کرده بود و اجازه نمیداد صداهای اضافی

را بشنوم نمیدانم شاید چون در خود فرو رفته بودم  صداهای درونم بلندتر و شنیدنی تر

می شد نمیخام این جریان متوقف بشه..

عشق پلی  میان ماده و معنویت است  که وقتی روی آن پل ایستاده باشی توانایی شنیدن

و دیدن جلوه هایی از درون خود و محیط را پیدا میکنی

مثل اینکه یک موجودی در من خواب بوده باشد و با این تجربه زمینی بیدار شده بود و حلاوت

این بیداری باعث میشه دلم بخاد همه چیز را از نو تجربه کنم و عمیق تر حس کنم تا در جانم

رسوب کند..نمیخام ادامه این تجربه رو وابسته به تو و حضورت گره بزنم...

چون خوب میدانم که عشق زمینی  حس و حال ناپیداری دارد و طی اوج و فرودش ، میزان این

بیداری و هوشیاری را دچار نوسان می کند.

اگر در این وادی فقط برای یافتن تو اومده باشم پس یه عمر به دور خود چرخیدن است

آنچه با تو دیدم و شنیدم و چشیدم مثل این میماند که در آسمان اول بوده باشد و برای تجربه

بیشتر و عمیق تر باید از این آسمان گذشت تا به  آسمان های دیگر راه پیدا کنم..

هنوز نمیدونم چطور به راهم ادامه بدهم اما خوب میدانم توقف بوی نا و کهنگی بجا

میگذارد و منم از کهنگی بیزارم پس باید مراقب اون مصباحی که بدست تو در دلم روشن

شد ..باشم 

باید مراقب باشم که خاموش نشود ..

سرد نشود..

در ادامه  خود راه ،مسیر رو نشانم خواهد داد

.تا بتوانم به هستی بپیوندم.