نامه "خداحافظی" گارسیا مارکز را با صدای نصراله مدقالجی
می شنوم
صدایی شبیه به همه ی چیزهایی که حس آدم را به بازی
می گیرد و حس رها شدن ،
حس پرواز می دهدگویی وسط یک روز تب دار، باران باریده باشد بوی خوش
خاک و سبزه ی خیس خورده مشامم را پر کرده..
شبیه تابش صبحگاهی است که با مهربانی تا کنار تخت
خوابم می آید و با شعاعی نرم گونه ام را لمس می کند ..
ناگاه صدای تیلیک تیلیک چرخ درشکه ی زمان قطع می شود
و به اعماق خود پرت می شوم
و خود را در میان حلقه ای از احساساتی زیبا میبینم که
مدتها گم کرده بودم..
حس هایی که از بس ندیده و نشنیده بودم با من قهر کرده بودند..تقویم را ورق می زنم چند روزی تا پایان تابستان نمانده..
راستش این روزها چنان پر از تشویش اندثکه سکوت عمیقی همه را فرا گرفته است
شاید از عشق و امید و پاییز حرف زدن..
مضحک به نظر برسد..
داریم به درد و رنج عادت می کنیم..
"عادت" چه رسم غم انگیزی استرا نمی شنوی ..
اما..
پائیز با قطار بعدی می رسد..
شاید خیلی از داشته های ما از جنس انرژی باشد و چون ملموس نیست
گاهی مساوی با هیچ به نظر بیاد
دور از دسترس به نظر بیاداما نه اینطور نیست بلکه مستلزم یک فرایندی است
که به ماده تبدیل شود.
انرژی صورتی از ماده استتو باید تغذیه اش کنی تا تکثیر شود و کم کم تبدیل به
توده شود و در ادامه به انسجام برسد باید مدام مراقبش
باشی چون علائم حیات آن ضعیف است و می تواند خیلی زود
به حالت اول باز گردد
گاهی آرزو و تمنایی سال ها میان انرژی و ماده شدن پاندول وار
در حال رفت و برگشت می ماند
حتی فکرش را نمی کنیم که چه اندازه قادریم که در تحقق
آرزوها و تمناهای خود دخالت داشته باشیم
کریستفر_مورلی میگه
هر روز چیزی رو بخون که هیچکس دیگه نمیخونه؛
به چیزی فکر کن که کس دیگه ای بهش فکر نمی کنه
و کاری رو بکن که هیچکس جرات انجام دادنش رو
نداشته باشه.
منم به توصیه اش عمل کردم
ترا می خوانم
و به تو فکر می کنم
و با جرأت ترا دوست دارم