.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

برای تو

  روزی که از عشق خود گفتی...

دریچه ی تازه ای به روی زندگی من باز کردی...






جالبه ..

" نگین" خیلی واسم عزیز بود و اصلا نمی تونستم بپذیرم که یه عضو جدید بیاد و احساس من  رو

به او کم کنه...البته عزیزهمه ی ما بود...

از وقتی زهره باردار شد نگرانی منم شروع شد که اگه بزاد و نوزاد جدید واسم عزیزو شیرین

نباشد چکار کنم..خواهرم حتما از من ناراحت خواهد..

یه روزی دلو  به دریا زدم  و نگرانی هایم را باش در میان گذاشتم  و از اون جایی که خودش هم

عاشق خواهر زاده اش نگین بودپس جلو جلو آماده اش کردم که اگر بعدها این ورووجک جدید را

خیلی دوست نداشتم از من دلخور نشه..چیزی نگفت..

علیرضا به دنیا اومد و از اونجایی که خونه شون  فقط ده دقیقه راه  تا منزل ما بود پس دیدن

هر روزه ی این بچه با همه ی جزییات رشد تدریجی اون  لحظه به لحظه کام ما رو شیرین می کرد.

الان علیرضا دنیای من است و البته یک ذره هم از محبت و عشقی که به نگین دارم را کم نکرده

اوقات زیادی رو با این ورووجک ها گذراندم و از دنیای اونا کلی چیز یاد گرفتم در کل باهم دوستای

خوبی هستیم  هر دو باهوش و درک بالایی دارند و همین امر باعث شده حرف زدن با اونها آسان

و لذیذ باشد.

خیلی اوقات با اصرار اونها در کنارشون به تماشای کارتن های مورد علاقه شون  نشستم اولش با

اکراه پذیرفتم و بعد در طول برنامه واسم جذاب اومده ..

الان یه چند وقتی ست که یک روز درمیان باهم یه سینمایی انیمیشنی تماشامی کنیم  ...

کارتون هایی که صرفا فقط برای سرگرمی ساخته نشدند و کلی حرفای جالب و نکات آموختنی

درش نهفته شده...نمیدونم اگر این برنامه تووی دوره کودکی ما ساخته میشد چقدر تماشای

اونها میتونست در رشد ما موثر باشد بهر حال این توفیق اجباری باعث شد  در کنار این وروجک ها

دوباره همه ی کودکی خود را در حال دوره کردن هستم و چیزایی را که برای یادگیری جا گذاشته

بودم رو دارم جاشو پر میکنم.

یه چیزی که خیلی واسم جالبه و عشق میکنم نگاه سازندگان این برنامه هاست که چگونه از

نگاه یه کودک و موجودات دیگر ، زندگی و مفاهیم را به ما نشان می دهند و به همه چیز موجودیت

می بخشند


"هورتون صدایی می شنود" بر اساس کتاب تئودور سئوس گایزل، معروف به دکتر سئوس

ساخته شده است. وی یکی از برجسته ترین نویسندگان حوزه کودک و صاحب 46 اثر در این حوزه

می باشد که اغلب کاراکترهای کتاب هایش تخیلی و شعرگونه می باشد.




                                                                              

خلاصه داستان هورتون صدایی می شنود:

هورتون صدایی می شنود مربوط به داستان فیلی به نام هورتون می باشد که در جنگلی به نام

نول (Nool) زندگی می کند.در روزی که هورتون در حال آب تنی می باشد ذره ای شبیه گرده

گل از مقابل او گذشته و هورتون صدایی از آن می شنودبعد از مدتی وی متوجه شهری به نام

(Whovile) شده که موجودات میکروسکوپی زیادی بر آن زندگی می کنند.


هورتون با ارتباط برقرار کردن با شهردار این شهر میکروسکپی تصمیم می گیرد گرده روی شبدر

را به مکانی امن انتقال داده تا شهر از تغییرات مدام حفظ شود، اما مشکل از جایی آغاز می شود.

که هورتون با تعریف این موضوع برای دیگر اهالی جنگل متهم به تخیل گرایی شده چرا که دیگر

حیوانات توانایی شنیدن صدای افراد حاضر بر آن ذره را ندارند همین امر موجب می شود کانوگرو

که رئیس جنگل است تصمیم به نابود کردن آن گرده بگیرد.


یه دیالوگ زیبا:


«اگرچیزی را نبینی و صدایش را نشونی و حسش نکنی وجود ندارد>


قصه انیمیشن باعث شد به علیرضا یاد آور بشم که من خیلی هم رویایی و خیالپرداز

نیستم فقط سعی کردم دقت حواس پنج گانه ی خود را بالا ببرم و این کار حس

ششمم را تقویت کرده است.دلم میخاست او هم با این تمرین توانایی های خود را

ببیند و باورکند.


امیدوارم که تماشای این قبیل برنامه ها کمکش کند.







++: بقیه داستان رو اینجا بخوانید.



به همه چیز فکر میکنم ..از نگاه همه چیز دنیا رو نگاه میکنم...

و همین نوع نگاه باغث شده که این " ووروجک " بگه خاله بازم رویا...

خنده ام میگیره ...از خودم بیرون میام و چند قدم آن طرف تر می ایستم با دقت به اطرافم نگاه میکنم

بعد خودم را براندازمیکنم میبینم همه چیز چقدر بی روح شده...

دوباره به دل خودباز می گردم و سفت خود را میپیچم...


......................................................................


دیروز برای  عیادت یکی از آشناها اومده بودند یه سر هم به دیدن ما اومده بود..

.

.

در یه فرصت کوتاهی که میانمان پیش آمد..گفت چرا دیگر به دیدن ما نمی آیی؟

گفتم : راحت نیستم و اومدن خونه شما منو معذب میکند...


نمیدونم چرا بعضی مراقب رفتارها و روابط شون نیستن و گاهی خیلی ساده و خودخواهانه

یه رابطه زیبا را نابود میکنند...

شاید بعدا در اینباره بیشتر بنویسم...


.................................................................


بازم ذهنم به سوی تو پر کشید...

یه عمر خاطره در کمتر از چند ثانیه مثل فیلم از مقابل دیدگانم گذشت...

هیچوقت نمیتوانم به صداقت تو شک کنم و همین امر ترا در یادم ماندگار کرده..

اما آنچه  الان واسم مهمه این است که بفهمم  حضور هر کسی در زندگی ما باید باعث پیداشدن خودمون شود .

و تو باعث شدی خیلی چیزها را در خود پیدا کنم  چیزهایی که گم کرده بودم ...

و بخش هایی که از وجودشون بی اطلاع بودم...                    


  و این کلیت بودنت را هر بار معنایی  می دهد هر بار رمزی می گشاید..

روزهای پایانی...

 هرچه به روزهای پایانی میرسم این حس سنگینتر میشود حسی که بهم میگه بازم میتوانستی

بهره ی بیشتری ببری..و فاصله ات را با خدای مهربان کمتر کنی...



روزه  گرفتن را دوست دارد اما چون دیابت دارد نمیتواند سلامتی خود را به خطر بندازد..البته

سال های اول بیماریش سه روز احیاء رو می گرفت اما رفته رفته دیگر کشش همان سه روز را


هم نداشت. اما برای درک ماه رمضان هرکاری میکرد حتی میهمانی هم میداد...

امسال به دلایلی غیر مادی نتوانسته میهمانی بدهد...خیلی ناراحته.با اینکه آدم دست بخیری

است حامی دوتا بیمارهم هست نماز خون و قرائت قران را دارد اما هیچ کدام از این کارها جای

روزه داری را واسه او پر نکرده و این حسرت بر دلش مانده...

 

دلداریش داده ام اما خوب میدانم فایده ندارد...

میگه همه ی کارهای خوب  را در همه ی اوقات سال هم میتوان انجام داد اما روزه داری مخصوص

همین یک ماه است..


کاش روزه داران با دیدن حال چنین افرادی قدر روزه  خود را بدانند ..


بوده یه وقتایی که منم از روزه داری خود ناراضی باشم و این حس نارضایتی به شدت انرژی منو

خالی کند و یأسی که روشنایی امید و تلاش به تقرب  را کمرنگ میکند با دیدن حال این عزیز به

خود میگویم در مقایسه با امثال او من هنوز فرصت میهمان شدن را داشته ام پس این فرصت را

با سنگینی این حس از دست ندهم  و به قدر توانم بهره ببرم کیفیت هرعملی به کمیت آن نیست

پس اعمال را به کمیت نسنجم بلکه به کیفیت ان اهمیت بدهم.



چند بخشی...


 تولدت مبارک


دفتر کارت را یه جوری قرار داده بودی که راحت می توانستی رفت و آمد دوستان را به خانه ی

خود  ببینی گاهی هم با لبخندی و تکان دستی از دور هم که بود خوشآمد میگفتی..

گرچه گرم کار و زندگی بودی اما هوش و حواست به خونه و میهماناش بود و این به  خونه

روح می بخشید..


نمیدانم چه شد که در خونه ات را بستی و حالا باید از لای در پاکت پیغام خود را بگذارم...

اومدم تولدت را تبریک بگویم امیدواربودم با ریسه ی چراغانی و حضور میهمانان مواجه بشم

اما همچنان به در بسته خوردم و تو ذوقم خورد...


فکر کنم الان همه تووی پاتوق جدید تولدت را تبریک گفته باشند و جشن مفصلی برایت

گرفته باشند مبارک باشد هرجا باشید شاد و سلامت باشی


...............................................


دوروز قبل میخواستم یه پست درباره آهو خانم بگذارم که یه اتفاق باعث شد به فضای

مجازی نیام ...حالا که اومدم احساس میکنم دیگه بیات شده و ارزش نوشتن ندارد...

فقط خداروشکر میکنم که آهو خانم خواننده اینجا نبود چون حتما با نظرات بعضی از

دوستان تووی دلش خالی میشد و معلوم نبود چه تصمیم خطرناکی بگیرد..


درسته هرکسی نقطه نظری دارد ولی خوبه در مواقع حساس با دقت بیشتر و در نظر

گرفتن همه ی جوانب آن باشد...

و خوبه فکر کنیم اگر آهو خانم خواهر من بود یا همسرش برادرم بود بازم اینطور فکر

میکردیم و می گفتیم .بهرحال خواندن سرنوشت دیگران میتواند محکی باشد که اگر

در آن موقعیت قرار بگیریم چگونه رفتار کنیم و بهترین رفتار چه می باشد...


.............................................

لابلای همین دو روز مهی گذشته...

صبح 21 رمضان بود در عینی که خودم در شرایط مناسبی نبودم دوستی پیام داد :

که دیشب احیا گرفتی؟

گفتم : نه من تا صب نمیتونم بیدار بمونم..

گفت :من هیچکدام از شبای قدر بیدار نبودم انگار زبان و روح و روانم قفل شده

میلی به دعا و استغفار ندارم..


این دوستم زیر بار مشکلات خرد شده و تنها کاری که من میتوانستم واسش کنم

دعا و غم خواری بوده...

مانده بودم چه در جوابش بگویم که آرام بگیرد وهم حسش  عوض شود...


این بی میلی را قبلا منم تجربه کرده بودم واسش نوشتم


: بله میفهمم ترا.. چون تجربه اش را داشتم

گاهی دلم میخواست خودم را برای خدا لوس کنم..

دلم میخواست نازم را بکشه..

تا دوباره احساسم را با خودش آشتی بده...

در این که او بزرگه و خدای من است شکی نیست..

اما کاش فقط به دعا و التماس و لابه اش نبود که حاجت روا بشیم..

گاهی دلم میخواد تووی همون لحظه هایی که باش قهرم و داره نازم را می کشد..

بگه باشه و فقط برای خوشی حال من هم که باشد حاجتم را بده...


در جوابم نوشت : دختر  تو چه خوب میتوانی حال آدم رو بفهمی

از سردرد می مردم الان باورم نمیشه حالم خوب شده...


اصلا نمیدانستم با جندتا جمله ی ساده بتوانم حالش رو عوض کنم

جملاتی که خودم هم از دوباره خواندنش خنده ام میگیره...


میدونم خدای ما فقط به دنبال اثبات ربوبیت خود نیست شاید بهتر باشه گاهی بی تکلف

و با زبان ساده ی خودمون حتی کودکانه باش حرف بزنیم و آنچه در دل داریم را با او در

میان بگذاریم...