.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

کاش ترس های منم زرد و نارنجی  میشد و

و تا پائیز نرفته..آرام آرام بریزند..

نامه ای برای تو...

نیاز به حرف زدن و نداشتن یک شنونده ی محرم...

و حرفایی که دلم میخواست به تو بگویم مرا به نوشتن

وا داشت و در همه ی اوقاتی که مینوشتم ترا می دیدم

که پشت این ینجره به روی صندلی خیره به من نشستی

و در سکوت داری به حرف های من گوش می کردی...

و صبورانه پابه پای من آمدی

گوش کردی ..

گاهی دلم میخواست جوابم بدهی...با کلماتی زنگدار...

اما تو می خواستی در سکوت حرف هایت را کم کم از نگاهت

بخوانم...و عوض  آن من همه ی هیاهوی ذهن و دلم را به برون

بریزم...

میدانی  هربار درس تازه ای از آمدن تو یادمی گیریم

حیفم می آید آنرا ننویسم...

از ته دل برایت حال خوش را آرزومندم....


نجوای خدا...

کافیه بدانی یکی  دوستت دارد تا حالت خوب بشود

همیشه دلم میخواد خوب خوب باشی...

پس تا من دوستت دارم تو باید حالت خوب باشد.

چون همه ی انرژی مثبتم را به سوی تو می فرستم..

حرفم تمام نشده بود..که

سایه سنگین نگاهی مرا متوجه او کرد..

با یک نیشخند ظل زده بود به من...

از نگاهش فهمیدم چه می خواهد بگوید...

تو که میدانی  دوستت دارم چرا باید حالت بد شود...


قبلا هم بارها این را درِ گوشم نجوا کرده بود



تابستان هم به پایان رسید

گرما هم تمام شد

اما گرمای دل ما ته نمی کشد...


کتابخوانی

کتابخوانی منو سیال میکند و سطر به سطر که میخوانم مدام در  میان کلمات به پرواز در می آورد

گاهی کلمات حکم دروازه زمان را پیدا می کنند..

در حال خواندن کتاب "زندگی داستانی ای جی فیکری بودم

که این جمله ی"او فقط آخرین سرخوردگی و ناکامی بوید است"

منو به یاد پست قبلی انداخت..و از خودم پرسیدم؟


راستی چرا من مدام باید آدما رو ببخشم

چرا آنقدر در کنارشون می مانم تا خودبه خود تمام بشوند...

آیا جسارت رفتن ندارم...

چرا نباید برای خودم  ارزش قایل بشوم

آیا این بدفهمی از مفاهیم به حساب نمی آید...

آیا مطلق بودن و مطلق نگاه کردن همیشه خوب است؟

آیا دوست داشتن کافی ست که چشم پوشی کنم..

یا از نظر بعضی ممکن است حماقت بیاد..؟؟