یواشکی در را باز کردم و پاورچین پاورچین از پشت باغچه به سمت حیاط خلوت رفتم از پلهی آهنی بالا رفتم پاگرد جلوی ساختمان پر از خاکروبه شده بود گلدانهای نیمه خالی از خاک وشکسته به چشم میخورد کلید را توی قفل درانداختم ودستگیره را پایین دادم گیر داشت،
صدای معترض مادرکه میگفت:
مرد چندبار بگم یه دستی به این در بکش
و بعد با ضربهی پای خود در را باز میکردو پشت سر او دوان دوان وارد میشدیم.
بوی خاک و نا خانه را گرفته بود گوشههای هال، تار عنکبوت زده بود پنجرهی هال را باز کردم. تا هوای تازه توی خانه بیاد. کف خانه یه جاروی حسابی میخواست ،رد جای خالی قاب های روی دیوار خاکستری شده بود وسط هال ایستادم و نگاهی به اتاق خواب و سپس به آشپزخانه کردم، قدیما اینجا چقدر بزرگ به نظر میآمد با آن همه اثاث یکی از بازیهای ما دویدن توی این قوطی کبریت بود. انعکاس صدای خندههامون توی هال خالی از اثاثیه پیچید. یک چرخ دیگری زدم از غبار توی هوا به سرفه افتادم.
تمیز کردن اینجا چند ساعتی کار داشت. باید از پایین مواد شوینده و تی بیارم نگاهی به ساعتم انداختم ظهر شده بود در را قفل کردم و با سرعت از پلهها پایین رفتم از کنار اتاق بیبی رد شدم باد پرده آویخته روی در را به بازی گرفته بود.صدای موتور چرخ خیاطی هم شنیده میشد آرام و بی صدا راهم را به طرف در حیاط کج کردم و بی صدا از در بیرون رفتم.
تصاویر زیبا بودند و ناخودآگاه خواننده را با خودت همراه میکردی.
اگر کمی بیشتر توصیف میکردی شاید بوی نا را هم حس میکردم.
مثل تمام یا شاید اکثر نوشته هایت احساس غم در متن موج میزد و هرکسی که کمی زمینه داشته باشد مثل آهنربا آن غم پنهان را جذب خواهد کرد.
در مجموع دست نوشته ی زیبائی بود.
من که از دوبار خوندن آن لذت بردم.
بقول امروزی ها:
مانا باشید...
ممنونم از حُسن توجهتان.
بله میدانم که تعابیرم ناقص است تمرین میکنم که فاصلهی ذهن و قلمم را کم کنم.به امید نوشتههای بهتر و ممنون نگاه ریزبین شما هستم
خاطره بود؟
سلام
خیر، صرفا تمرینی برای تقویت تخیل