.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

کتری رو بذار

وقتی داخل شدم روی لبه‌ی حوض رو به گلدان‌هایش نشسته بود و آبپاش صورتی رنگ خوشگلش کنار پایش بود چنان از خود فارغ بود که متوجه حضور من نشد، معلوم نیست کجاها سیر می‌کند. یعنی صدای چرخش کلید در قفل و متعاقب آن بسته شدن در را هم نشنیده بود. بوی خاک نم گرفته و سبزه‌‌های خیس باغچه، هوای حیاط را پر کرده بود این عادت آب‌بازی را از بچه‌گی با خود داشت یادم می‌آید همیشه صدای بابا بزرگ را در می‌آورد که دختر چقدر آب می‌ریزی...

و صدای بی‌بی که رو به او می‌گفت: مرد یه کم حوصله کن،

دلت میاد ...

هنوز توی گوشم مانده است.

کاش پدربزرگ زنده بود و می‌دید که درخت گل‌کاغذی باغچه‌اش هنوز زنده‌ است و شاخ و برگش تا روی دیوار همسایه بالا رفته است و گلدان‌های دور حوض، فقط از دست دردانه‌اش آب می‌خورند..

نگاهم را از باغچه می‌گیرم و آرام  به سمت او قدم برمی‌دارم صدای شکستن سنگ‌ریزه‌ای زیر قدم‌ام توجهش را جلب می‌کند سرش را به سمت من برگرداند.لبخندی می‌زند و از جایش بلند می‌شود و رو به من می‌گوید: چه عجب این طرفها...

تبسمی کردم و گفتم: اومدم بگم که کتری را بار بزاری..

با چشم‌هایی گرد شده نگاهم کرد و دستش را به علامت پرسش توی هوا تکانی داد؟

گفتم: مهمان داری

_هرکی هست خوش آمد

و در حالیکه از پله‌های ایوان بالا می‌رفت گفت:

سماور بی‌بی هنوز هم کار می‌دهد.

به در اتاق رسیده بودکه برگشت طرف من

_مگه بالا نمیای؟

گفتم: نه، خستم

گوشه‌ی لبش بالا رفت و به کنایه گفت:

آره برو از خوابت جا نمانی‌‌‌...

منم اخمی کردم و گفتم: نه مزاحم خلوت‌تان نمیشم.

و قبل از اینکه چیزی بگوید به سمت در حیاط برگشتم.

زبانه در را کشیدم که بروم که باز پرسید :

نگفتی که می‌خواد بیاد؟

گفتم: شبگرد... و از در بیرون رفتم.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهمن چهارشنبه 29 مرداد 1399 ساعت 13:21 https://life-bahman.blogsky.com/

هیچ کجای این قصه به اندازه ی این جمله به دلم ننشست.
جمله ای که با تصور آن دلم شکست:
" و گلدان‌های دور حوض، فقط از دست دردانه‌اش آب می‌خورند..."

شاید هرکس دیگری هم بجای من، با خواندن این جمله و تصور " دردانه ای" که دارد به گلدان ها آب میدهد مثل من منقلب بشود...
نادیا خانم عزیز و گرامی؛
خواستم بهتون تبریک بگم بابت این متن زیبائی که نوشتی.
موضوع آن بکر و تازه بود و فضاسازی های شما هم در حد خودش فوق العاده...
حتی به شکسته شدن سنگ ریزه زیر پا هم توجه کرده بودید و این نکته متن شما را باورپذیرتر و زیباتر کرده بود.
نشان دادن اخم ها، حواس پرتی ها،حتی رنگ آبپاش و جائی که قرار گرفته بود همه و همه نشان از دقت و تیزبینی شما در توصیف و پردازش قصه دارند.
راستش را بگویم من بیشتر به دلنوشته های شما در این وبلاگ آشنا بودم و کمتر پیش آمده بود که از شما داستانی هم بخوانم اما ظاهرا شما در زمینه ی داستان نویسی هم دستی بر آتش دارید.
پیشنهاد میکنم کمی هم در این زمینه قلم بزنید.
تلفیق احساس و ادراک حتما نتیجه ی بهتری خواهد داد.
موفق باشید.

ممنونم از دلگرمی و تشویق های شما
راستش اعتراف می‌کنم ایده‌ی نوشتن این پست را از کامنت‌های یک دوست گرفتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد