.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

روز‌خوب

خوبترین روز همین امروز است. همواره به آینده چشم دوختیم که روزهای خوب می‌آید...یک روزی که همه‌ی احساسات بد، مشکلات من تمام شده باشد یکی روزی که سرشار از حال خوش باشد و هر کدام از ما به تناسب نیاز و انتظارش روز خوب را عاری از یک چیزهایی می‌داند اما این انتظار باعث شده از حال و اوقات قشنگ آن غافل ماندیم .فقط وقتی که سپری شد و به گذشته پیوست ...تازه متوجه زیبایی آن لحظات شدیم...تازه هم از خود می پرسیم چرا دیگر روزهایی به قشنگی روزهای رفته نمی‌آید و مدام از لحظه‌ای که در آن قرار داریم ناراضی هستیم انگار خالی خالی است...اما همین که این لحظه ده قدم از ما دور شد و به خاطرات پیوست ناگهان به چشم ما پر از زیبایی می‌شود... امروز به این نتیجه رسیدم کل داستان همین لحظه‌ است که باید با حضور بیشتری آنرا درک کنم و از بودن در آن لذت ببرم.. همین لحظه‌ای که یک عمر منتظر آمدنش بودم و وقتی می‌گذرد خاطره‌ی دلپذیری می‌شود که به وقت خستگی جایی برای تازه شدن من می‌شود. را دوست بدارم روز خوب همین لحظاتی ست که به من می‌گذرد و دنبال یک تعریف آرمانی نباشم و بیخود به خودم وعده و امید کاذب ندهم روز خوب همین است که دارم.چه مطابق میلم باشد یا نباشد..
نظرات 1 + ارسال نظر
بهمن چهارشنبه 29 مرداد 1399 ساعت 14:06 https://life-bahman.blogsky.com/

حرف های تو مرا به گذشته ای نه چندان دور برد.
گذشته ای که از نظر تقویم یک عمر به حساب می آید.
زمانی که بچه بودم در آرزوی رسیدن به بزرگسالی لحظه شماری می کردم.
رسیدن به روزهای خاصی از زندگی؛

آیا ممکن است من هم روزی از درس خواندن فارغ بشوم...!
و با دو چشم خودم دیدم که به یک چشم بر هم زدن درسم تمام شد و تمام دوران خوش تحصیل به بایگانی ذهنم سپرده شدند.

آیا ممکن است من هم سرباز بشوم...
به یک چشم برهم زدن شدم و از آن سریعتر دوران سربازی بود که چقدر سریع تمام شد و رفت..

آیا ممکن است من هم مثل بقیه توی اداره ای مشغول به کار بشوم...!؟
با کمی دوندگی حکم اشتغال به کارم دستم رسید و کارم را شروع کردم.
ماه های اول در حسرت این بودم که من هم مثل بقیه بگویم پنج سال سابقه کار دارم...
و الان بیش از یک سال است که بازنشسته شده ام...
و زندگیم شده است حسرت پشت حسرت...
حسرت روزها و لحظاتی که گذشتند و رفتند و من از داشتن آن ها لذت نبردم.
در حالی که هیچوقت قدر آن لحظه را که در آن نفس می کشیدم نمی دانستم.
بقول معروف هیچوقت از مسیر لذت نبردم و همیشه ذهنم درگیر مقصد و رسیدن به آن بود غافل از اینکه لذت منظره های در طول مسیر کم از لذت رسیدن به مقصد نیستند...
دوست خوب و فهیمم؛
نادیای گرامی؛
دلنوشته ی شما تلنگری بود بر عمری رفتارها و تفکرات غلطم.
نمیتوانم بگویم دیر، چرا که هنوز معلوم نیست چند صباحی باید زندگی بکنم ولی امیدوارم من هم بتوانم لحظه را دریابم که هرچه هست و نیست در همین لحظه است...
ممنون از تذکر زیبائی که دادید.

خلاصه کلام این است که اگر بپذیریم تحربه‌های ما از زندگی هرگز کامل نخواهد بود و با دانش و آگاهی امروز ، دیروز خود را ارزیابی نکنیم کمتر دچار حسرت می‌شویم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد