به قول خانم فلاح زندگی همان رنج بردن است...مثل دوست داشتن تو که سراسر رنج بوده برای من...اما من علیرغم این رنج
دوستش دارم، از تو چه پنهان عشق تنها صحنه بازی من است تنها نمایشی که مرا به بازی میگیرد...انگار که هزاران سال قبل زیستهام و همهی نقشها را تجربه کردم وقتی تو آمدی من جایی بیرون زندگی ایستاده بودم به انتظار...نمیدانستم کجا باید بروم، گویی راهم را گم کرده باشم...
تا اینکه ...
صدایی مرا به خواندن کلماتت دعوت کرد
مانند آنچه در گوش پیامبر خوانده شد
أقرا...بخوان
و معجزهی کلماتت زبانم را باز کرد و نوری شد در آسمان تار دلم.
و مرا تا دو قدمی خدا برد.
از وبلاگ مهربانو جان میام
تولدتون مبارک
سلام
به به خوشآمدی و قربان قدمت دوست نازنینم.ممنونم که با حضورگرمتان صحن وبلاگم را رونق بخشیدید.(لبخند، گل)
من عاااشق این پست شدم ، چقدر زیبا و روان مینویسی نازنین
قربان قدمت
قربان نگاه مهربانت
و ممنونم که این روز قشنگ را با تو شریکم، الهی شاد و سلامت باشی و سالهای سال باهم این روز را جشن بگیریم، تولد تو هم مبارک عزیزم
ذوق کردم و میبوسمت.
ممنونم که گاهی به این کوچهی خلوت و بی عبور سر میزنی و برای دل خودت، و دل دوستانت از عشق و امید مینویسی.
و من، رهگذر قدیمی این کوچه، همچون سالهای نه چندان دور، گاهی که خستهی راه و درازی آرزوهایم باشم در سایهسار درخت تنومند خانهای که تو صاحبخانهی آن هستی، با نوشیدن جرعهای گوارا از دستان تو، تنی از خستگی راه به در میکنم.
نمیدونم انگار منم باید راهم را گم کنم تا به اینجا برسم...شایدم اینجا همان خونه خیالی دنج خودم است که هر وقت و هر زمان منو به خودش راه نمیدهد و فقط باید منتظر زمان مناسب باشم تا منو دعوت کند.
شاعرانهتر از این مگر میشود از عشق گفت...!!!؟


تمام احساست، از طریق سخنانی که از دل ِ پاکت برآمده و لاجرم بر دل مینشینند به دل مخاطب مینشیند.
داشتم توی ذهنم این دلنوشتهات را با نوشتههای قبلیات مقایسه میکردم...
بدون اغراق میگویم نسبت به بعضی از نوشتههای قبلیات چند سر و گردن بالاتر است.
بهتان تبریک میگویم که بعد از مدتها سکوت و ننوشتن، همچنان در مسیر پیشرفت گام برمیدارید.
این پیشرفت را از توانایی انتقال حست به خواننده متوجه شدم.
سلام و خوش آمد میگم به دوست آبی خودم.
کلمات تنها ظرفی هستند که میتوانم خودرا در آنها جا بدهم و پا به هستی بگذارم. ممنونم که همچنان مرا میخوانی و مایهی دلگرمی من میشوید.