کتابخوانی منو سیال میکند و سطر به سطر که میخوانم مدام در میان کلمات به پرواز در می آورد
گاهی کلمات حکم دروازه زمان را پیدا می کنند..
در حال خواندن کتاب "زندگی داستانی ای جی فیکری بودم
که این جمله ی"او فقط آخرین سرخوردگی و ناکامی بوید است"
منو به یاد پست قبلی انداخت..و از خودم پرسیدم؟
راستی چرا من مدام باید آدما رو ببخشم
چرا آنقدر در کنارشون می مانم تا خودبه خود تمام بشوند...
آیا جسارت رفتن ندارم...
چرا نباید برای خودم ارزش قایل بشوم
آیا این بدفهمی از مفاهیم به حساب نمی آید...
آیا مطلق بودن و مطلق نگاه کردن همیشه خوب است؟
آیا دوست داشتن کافی ست که چشم پوشی کنم..
یا از نظر بعضی ممکن است حماقت بیاد..؟؟
ما فقط یکبار زندگی می کنیم اینکه به آدما اجازه جولان میدیم تا مرز در های خصوصی فکر و زندکی مون بیاد از ضعف و عزتنفس پایین مونه. گاهی اوقات احترام کار به جایی نمی بره
اینقدر دوست دارم منم قدرت اینو پیدا کنم تا نه بگم به آدمای نزدیک زندگیم و حالی شون کنم من نباید بر اساس خاسته های شما زندگی کنم پس کمی احترام داشته باشین
سکوت همیشه به معنای احترام نیست..
گاه هم ازنادیده گرفتن می آید...
هزینه کردن بلد شدن می خواهد
چه چیز را در ازای چه بدهیم...
ممنونم که با حضورت خوشحالم کردی
در مورد پست شما:
جایی خوندم: تو باید اونی باشی که خلق شدی، نقش بازی کردن فقط خودتو آزار میده.
محاله کاری کنم که آرامش درونم سلب بشه
سلامی گرم بعد از یک غیبت طولانی! وب سایت قبلی من دیگه به طور کامل از رده خارج شد و از این به بعد این آدرس جدید سایتمه. خوشحال
میشم سر بزنید و ضمناً آدرس رو در لینکهاتون تصحیح کنید.
www.veryveryinteresting.com
سلاممم

ممنونم چشم حتما