شاید برای فهمیدن فلسفه پائیز یه عمر هم کافی نباشد اما این مانع اندیشیدن و لذت بردن از آن نمیشود..
پائیز بیش از هر فصل دیگری ذهن مرا به خود مشغول میکند
این توجه و تامل همیشه واسم سوال بود
چرا احساسم رو درگیر میکنه و منو بی قرارخود میکند
چرا روحم رو مجنون میکنه ..
مث دریایی منو مواج میکنه که مدام به ساحل معنا یورش ببرم..
تجربه ی عاطفی من ارتباطی به این فصل نداشته که با آمدن پاییز خاطره ای رو برای من تداعی کند..
اصلا حسی که در من به راه می اندازه فراتر از عشق و حس دوست داشتن است..
یه حس متفاوت..
حسی که اصالت مخصوص به خود را دارد که میخواد منو به یه جایی وصل کنه هر چه انتظار میکشم
و گوش جان میسپارم...
میدانم پشت این حس و شور، خبریه..
نمیدانم شاید هنوز آماده نیستم که به حریم آن، راهم دهند..
ادامه دارد..
گاهی اونقدر احساسی میشم که در جنسیت خودم شک میکنم... وگاهی!
هیچ احساسی احساسم رو تحریک نمیکنه...
فصلها چه فرقی با هم دارند؟
روزها و ماه ها و سالها برام لحظات پوچ و تکراری هستند که باید عبور کنند. از ما یا ما از آنها...
در چنین مواقعی از خودم متنفر هستم...
سلام دوست گرام




این نوسان احساس رو همه داریم حالا یکی بیشتر ،یکی کمتر...
بله میفهمم وقتی سپیده صبح بری سرکارو عروب خسته برگردی خونه ، مجالی برای فکر کردن نمیمونه..بله تکراری و پوچ به نظر میاد...
از نوشته هاتون اینطور برمیاد که خیلی مهربانید و دل بزرگی دارید و این دو خصیصه میگه آدم حواس جمعی هستید و مراقب..قطعا هم به شیوه ی خود زیبائی ها رو میبینید و حس میکنید...
حس زیباشناسی تون که کاملا تو نوشته هاتون مشهود است...
نه دوست عزیزقبول کن گاهی شرایط اجازه نمیده فقط و هیچ دلیلی نداره تنهایی همه ی تقصیرها رو به گردن بگیری که تبدیل به حس تنفر بشه..
همه ی حس های خوب از دورن ما میجوشد مراقب این جوشش باش خاموش نشود
ممنونم که سر میزنید
ای بابا..
آدم باید بیدرد باشه تا احساسش این زیباییها رو حسکنه..
احتمالا دغدغه ای نداری
سلام


خوشآمدی
زندگیه بدون دغدغه مگه ممکنه!!!
شما فرض کن این حرفا زنگ تفریح من است..
حالا شما هم یک لحظه با خوندش از عالم دغدغه ها جدا و رها شدی...بده؟؟؟
ممنونم که وقت گذاشتی و خوشحال میشم بازم سربزنی
منم گاهی به چیزهایی که خاطره ای ازشون ندارم حس خاصی دارم با باران پاییزی مو.افقم
روزهایی بعد بارون پاییز دوست دارم انگار همه دنیا شفاف تر و زیباتره و با خودم میگم کاش چیزی شبیه همین باران دل مارو هم میشست و میبرد
خب شاید لازم باشه خود را در معرض زندگی قرار بدهیم..اگه باران و طراوتش واسمون ملموس شده چون به کرات تجربه اش کردیم ..


زیر باران راه رفتیم و دویدیم و گاهی کودکانه با دانه های باران دور خود چرخ زدیم و ترس خیس شدن و سرماخوردن نداشتیم در لحظه زیستیم..و همین است که نگاه مان به باران یک نگاه آشنا است..
در مورد پدیده های دیگر وحتی پائیز هم میتوانیم به نقطه رفاقت برسیم..
گاهی بی هوا باید همراه شد..
ممنونم نازلی جانم که وقت گذاشتی و احساست رو درمیان گذاشتی
واقعیت اینجاست من هر وقت نسبت به آدم یا هر چیز خاصی یک حس تعلق و دوست داشتن و نزدیکی می کنم به خودم می گم انگاری من توی زندگی قبلی م این راه رو رفتم یا زندگی کردم. بعضی حس ها و اتفاقات و .... وجود آدم رو بشدت به تکاپو می اندازه تا آدم خود واقعی ش رو پیدا کنه اما متاسفانه گاهی اوقات ما خوب نمی بینیمش. پاییز یکی از وسوسه هاست وسوسه ی شناخت خود.
امیدوارم هر چه زدوتر به مراد دلت برسی
بله هر لحظه در حال کامل شدنیم خوبه پرشتاب از کناراین وسوسه ها نگذریم گهگاهی هم خود را مخاطب قرار بدهیم..
خواناخواه لحظات در حال گذرند اما کاش ما هم توشه ی خودرا از آنها برداریم ..
منم امیدوارم حالا که منو و پائیز باهم مقارن شدیم آن اتفاق زیبا در دلم رخ بدهد...و منم مث خرمالوهای کال و انارای سیز نجوی پائیز رو بشنوم..