او در معرض بوگندوترین تعصب روی زمین بود:نفرت از ثروت.دست کم یک نژاد پرست،مثلا کسی که از سیاه ها متنفر است ته دلش آرزو نمی کند سیاه باشد،تعصبش هرچقدر هم زشت و احمقانه،دقیق است و صادقانه،نفرت از پولدارها ازجانب کسانی که له له می زنند با آدم های منفورشان جا عوض کنند حکایت گوشت و گربه است.

جزء از کل/استیو تولتز

من هیچوقت نمیمیرم

امروز صبح که سوار تاکسی بودم داشتن یه مرده می بردن.بدون   اینکه تصویر یا ذهنیتی از اون مرده داشته باشم که حتی نمیدونم مرد بود یا زن,یه هو تو ذهنم تصورش کردم.به این فکر کردم که اونم یع روزی مثل من سوار تاکسی میشده!نمیدونم تجربشو داشتین یا نه ولی مرده دیدن وقتی سوار تاکسی هستید یه جورایی باعث میشه یادتون بره کجا می خواستین برین.

من هیچوقت نتونستم خودمو مرده تصور کنم.خیلی سعی کردم اما هیچوقت نتونستم.اینو میدونم که یه روز از این دنیایی که توش هستم میرم تو یه دنیای دیگه اما میدونم که نمی میرم من هیچوقت نمی میرم .هیچ کس هیچوقت نمی میره.فقط دنیاها عوض میشه.من وقتی از این زاویه نگاه می کنم تازه خوشحالم میشم.این خوبه که آدم اهل سفرو ریسک باشه.تازه به قول یه فیلسوفی اون دنیا خیلی بهتر از این دنیاست چون آدما از این دنیا میرن اون دنیا.ولی تا حالا هیچ کس از اون دنیا به این دنیا نیومدهس

 

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بعد از یه مدت خیلی طولانی من اومدم

جهان زیرو رو.........

وقتی راه میرم به خودم نگاه می کنم،به آدما نگاه می کنم،ووقتی نگاه میکنم به این به این نتیجه میرسم که چقدر همه چیز باید یه جور دیگه ای باشه!منظورم از یه جور دیگه ای اینه که مثلا ما آدما واقعا نمیدونیم حقیقت چیه که بخوایم بر مبنای حقیقت عمل کنیم واگه به حقیقت برسیم تازه می فهمیم که زندگی چیه!ولی اینو تا حالا هیچکس نفهمیده....این روزا این واقعا خیلی رفته رو مغزم !اینکه واقعا زندگی اون چیزی نیست که الان ما انسان ها داریم!مثلا همین راه رفتن،نفس کشیدن،خوردن،خوابیدن...همش کشیدن جسم به این سو و آن سو....البته نمیگم این کارا بده نمی گم پوشیدن،خوردن،خوابیدن بده..من دارم میگم خودم دچار این احساس شدم یعنی در واقع یه صدایی مدام تو گوشم می گه زندگی یه چیز دیگه ای همین اطرافه که آدم باید بدستش بیاره.من خیلی دوست دارم  که تجربش کنم.و  فکر می کنم که وجود داره.تو همین دنیا هم وجود داره.حالا نمیدونم مانع چیه که ما نمی تونیم بهش دسترسی پیدا کنیم.واقعا موضوع چیه!؟؟؟این برام خیلی سواله!البته من یکی خودمو خیلی درگیر کردم وشاید همین درگیری های روزمره نمیذاره ما به زندگی اون جور که باید اون جور که صداهه تو گوش من میگه برسیم!فکر گذشته،حال ،آینده همه چیز هرچی که تورامادی کرده ونمیذاره فراترفکر کنی!در صورتی که فکر می کنم همه اینا اشتباهه یعنی یه چیز اشتباهی ی آخه فکر می کنم یعنی مدتیه  که فکر می کنم راهش اینه که با هر سختی که شده اجازه ندم حاشیه ها راهمو سد کنن ونذارن به حقیقت برسم.

همیشه می گن آدم وقتی می میره به حقیقت می رسه من اینو کاملا قبول دارم اما یه حس خیلی قوی بهم می گه که تو همین دنیا تو تجربه زندگی  هم امکان رسیدن به حقیقت وجود داره.من با تمام وجودم دوست دارم حس رسیدن به حقیقتو زمانی تجربه کنم که هنوز دارم نفس می کشم!

نمیدونم شمام اینجوری هستین یا نه ولی من یه سری سوالای به ظلهر ساده اما واقعا پیچیده برام پیش میاد که فکر میکنم این سر آغاز مسیری ی که دوست دارم توش قدم بذارم یعنی فلسفه!

آیا الان که من دام راه می رم باید راه برم!؟آیا این راه رفتن مانع نشده من از یه سری لذت های بهترمحروم بشم.شاید بهتره که پرواز کردنو هم تجربه کنم!آیا پرنده ها مثل من اینقدر محدود فکر می کنن!

آیا الان که من دارم می خورم می تونستم که نحورم...آیا امواجی تو دنیا وجود داره که ما می تونستیم ازش تغذیه بشیم اما بشر راه استفادشو هنوز کشف نکرده!؟آخه موجوداتی هستن که مدت ها بدون عذا زندگی می کنن مثل عقرب.این همه خوردن خوردن خوردن واقعا مزخرف نیست؟!آیا اگه مجبور نبودم از جسمم پی در پی مواظبت کنم وقت بیشتری نداشتم تا به حقیفت برسم!مسلما میرسیدم !

آیا این آدمایی که صبح تا شب دارم بی تفاوت از کنارشون رد می شم بی تفاوت دارن از کنارم رد می شن کسایی هستن که می تونن تو رسیدن به حقیقت کمکم کنن یا  برعکس!

آیا من خودم می دونم دارم کجا میرم یا اینکه یه نیروی نا مرءی با اراده ی خودش داره منو هدایت می کنه!

آیا من قبل از اینکه بمیرم توانایی ی اینو بدست می آرم که رسالتمو انجام بدم؟!

آیا...آیا...آیا...ویه عالمه سوال دیگه ای که صبح تا شب برام پیش میاد.خیلی دلم می خواست  مثل تو  بغصی ازفیلمای تخیلی کنارم یه موجودی بود که به جز خودم هیچکس دیگه ای نمیدیدش وهمون راه درستو همیشه بهم نشون میداد...نمیدونم شاید واقعا این موجود کنارم هست وشاید واقعا دلش می خواد من ببینمش وداره کمکم می کنه وداره هدایتم می کنه ولی من اینقدر محدود فکر می کنم واونقدر اسیر خواسته های  پوچ و زمینیم شدم  که این قدرتو نادیده می گیرم ونمی بینمش.خدا کنه قبل از اینکه به یه موجود دیگه ای غیر از آدمای دیگه شبیه بشم به خقیقت زندگی برسم ولذت واقعی یبودنو تجربه کنم.

پ ن:من نوشته هامم و نوشته هام منن وجر گفتن خودم قصد دیگه ای ندارم اگه کسی مثل من فکر می کنه خوشحالم واگه کسی هم غیر از اینه به عقیدش با افتخار احترام میذارم.

پ ن:از کسایی که وقت گذاشتن واین مطلبو خوندن ولی متوجه نشدن من چی می گم عذر خواهی به عمل می آید!!!!

...

قد بلندم را تا به حال به رخ هیچکس نکشیده ام اما شاخه ها گاهی زیباییشان را به رخ چشمهای من می کشند...کافیست بی هوا از کنار درختی رد شوم!

زاویه دید

به همه چیز فکر می کنم...از نگاه همه چیز دنیار ا می بینم...حتی قاشقی که دارم با آن غذا می خورم چه حسی دارد این فلز وقتی هر چند ثانیه یکبار وارد دهان من می شود ومن آن را می لیسم!...به همه چیز فکر می کنم حتی به سوسکی که امروز به حریم اتاق من تجاوز کرد ومن  تا می توانستم بر سرش حشره کش پاشیدم وقتی چشمهای سوسک می شوم...خفه می شوم سرم گیج میرود و نمیدانم برای چه دارم کشته می شوم!..بیچاره سوسک شاید داشت یک بعد از ظهر لذت بخش را برای خودش در اتاق من می گذراند!
به همه چیز فکر می کنم...حتی به جوهر این خودکار که به خاطر خودخواهی من برای نوشتن کلمات دارد تمام می شود...به همه چیز فکر می کنم به گل به در به ترک دیوار به پرنده هایی که روی دیوار اتاقم نقاشی کرده ام به ظرفهای نشسته درون ظرفشویی حتی...!

اینبار من چشم می گذارم
وتو قایم می شوی
تا چندتا می شمارم.....چشمهایم باز می شود
ها ها...حالا پیدایت میکنم
کجای قصه پنهان شده ای
فصل چندم؟
صفحه چندم؟
خط چندم از کتاب عشقمان هستی؟
حالا فهمیدم
آنجا که اولین بوسه را تجربه کردیم
....
نه آنجا هم نیستی
بیشتر می گردم
بیشتر صفحه ها را ورق می زنم
اصلا چطور است فصل ها را با دقت بخوانم!
پس تو کجای این خط ها ایستاده ای
چرا پیدایت نمی کنم؟
این بازی دارد وحشتناک می شود
اصلا من با ختم
خودت بیا
وپیدا شو...
من تا هر وقت که تو دلت بخواهد چشم می گذارم
اما پیدا شو...
آه...یادم می آید اولین باری که تو چشم گذاشتی
من صفحه ی اول در مقدمه ایستاده بودم
وتو با لبخند پیدایم کردی
ولی...
حالا سالهاست که به دنبال تو
تمام خطها...تمام صفحه ها...تمام فصل ها را خوانده ام
اما خبری از تو نبود
حالا سالهاست که فهمیده ام
تو گم شدن را دوست داشتی
اکنون کجا ودر کدام کتاب نشسته ای نمیدانم!
اما من بازهم چشم می گذارم
شاید تو پیدا شدی!
نمیدانم..
اما اگر پیدا شدی
تو چشم بگذار تا من گم شوم!

...............

دستت را به خوابهایم بیاور وردم کن ازاتوبانی که ماشین هایش مرگ ابدی ی مرا می خواهند.....من ازتصادف های نا شیانه می ترسم!

گذری بر یک کتاب

کسی که تصور می کند همه چیز را می داند از همه چیز بی اطلاع است.کسی که خیال می کند هیچ چیز نمی داند تقریبا از همه چیز اطلاع دارد.

وقتی من مردم،تنها کسی هستم که نمی دانم دیگر زنده نیستم!

ایمان به هر چیزی موقتی است.زیرا اگر عادلانه فکر کنیم می بینیم که ایمان محصول تحقیق وتفکر مخصوصی به شمار می رود وچون تحقق وتفکر را پایانی نیست قهرا هیچ ایمانی نمی تواند ابدی باشد.

بشر نمی تواند از مرگ بترسد واز خواب نترسد.همانطور که تمام اتم ها توجه شان به سمت مرکز زمین است،ما نیز به سوی خدا توجه داریم.ولی بدبختانه ما هم مثل آنها نمیدانیم که چرا؟آیا آنها روزی موفق خواهند شد که به مرکز زمین برسند؟اگر به مقصود خود برسند بعد چه خواهند کرد؟....(دروازه ی زندگی ومرگ/موریس مترلینگ)

.............

پشت دیوارهای سیمانی پنهان شده ام  از دست جهانی که چشم بر هم گذاشته تا مرا پیدا نکند!


پن:پشیمونم از اینکه تا به حال خودم نبودم نه برای خودم نه برای هیچکس دیگه!

پن:پاکی ومعصومیتم را من بعد داد میزنم برای دستان هرزه ای که سعی بر دزدیدن من از خودم را دارند!....آهای دنیا این منم یک بیقراری ی درد کشیده که جز هستی چیز دیگری نیست!

......................

چیه واقعا گذشت این روزای تکراری و مزخرف که ما اسمشو گذاشتیم زندگی؟!...این روزا خیلی دارم فکر می کنم به فلسفه بودن و نبودن خودمو تموم آدما توی این کره ی خاکی...دلم گرفته ...آره دلم گرفته که دارم این حرفارو می زنم...این روزا از خیلی چیزا دلم گرفته که نمیتونم واسه خودم حلش کنم..دلم گرفته چون هیچکس نیست جوابمو بده...هیچکس هیچکس هیچکس.میدونم یا مشکل از منه که از نزدیک شدن به آدما میترسم یا مشکل از آدماست که تا به من نزدیک می شن می خوان مثل یه شکلات خوشمزه قورتم بدن واصلا براشون مهم نیست که من کیم ،چیم،احساسم چیه؟یا مشکل از این همه غریبگی! که داره مثل خوره می خوره روح آدمارو یا بهتر بگم موجودات دوپای شبیه انسانو!!!...خستم...آره خیلی خستم که دارم این حرفارو میزنم...از همه چیز...از نبودنا و از بودنای الکی...تا حالا شده تو  یه جمعی با دیگران سر یه موضوعی قهقهه بزنید ولی ته دلتون به مردن فکر کنیدو یه آه بلند نشنیدنی بکشید؟این روزا من یه همچین آدمی شدم!...واقعا..حالا که دارم این چیزارو می نویسم دلم می خواد بایستم توی فضای خالی از سکنه وآدم حتی بدون جسم خودم !و تادلم می خواد داد بزنم بگم چرا؟؟؟؟؟؟یه چرای الکی ومزخرف که عقده شده تو وجودمو دلم می خواد با فریادم استفراغش کنم روی نحسیه این همه غریبگی...این روزا دارم مطمئن میشم که دیگه به جوابی نمیرسم اما فریاد زدن تو یه پوچی ی خالص بهم آرامش میده...این روزا دلم بدجور آرامش می خواد....خب شاید باید بهتر باشه جسم خاکیم با روحم خداحافظی کنه اما نمیدونم این دوتا لعنتی چرا اینقدر دارن معطل می کنن توخداحافظی ازهم.!  وخود لعنتی ترم که جسارت  کار دیگه ایرو ندارم!!!!...خوش به حال هرکسی که به جواب رسیده...خوش به حال اونی که تو این روزای مزخرف تکراری داره زندگی می کنه!

........

خواب تنها میعادگاه رسیدن آغوش های ماست.... در روز زمین کمی عقبتراز آغوشت بایست،اینجا زمستان است ومن وتو وخوابهایم همه سردند...در روز زمین کنار تو عقبتر از آغوشم می ایستم...وما رها می شویم در خوابی که آغوش ها در آن گرمند...

در من کسی نگاه می کند مرا.................

با تو حالم خوب نیست!

رهاشدم در دود اسی هایی که کشیدمشان به تجربه طعم لب هایم!....

دستهایت را بردار...سینه  من نفس کشیدن می خواهد ...و باپاه هایم...کمی جلوتر برو از من...!

من پیاده می ایستم همین جا...کمی عقب!

دستهایت را بردار.....

زمان معکوس است ومن همین روزها بدنیا می آیم اما بزرگ شده ام ...دیگر...

تنم نوازش های کودکانه نمی خواهد!

دست های را بردار از روی  لذتی که  چشیدنش را با دود سیگارهای من دوست داری....

حالا همانجا که هستی بمان و یک اسی با طعم لب های من ...بکش ...به تجربه دست هایت!

 وبگو سیب....

مدت ها بود که می خواستم از تو یک عکس یادگاری بگیرم

ورها شوم در آغوش هیچ کس...  در کناراسی هایی که دست ندارند!!!!

پ ن:دلم بهانه گیر شده شاید قراه که ما باهم گم بشیم!شایدم من چشم گذاشتمو قراره تو هیچوقت پیدا نشی!

گذری بریک کتاب

ما به علت جهلی که در امور داریم قوه ی تخیل خود را از امکان تصور یک عالم ابدی محروم کرده ایم.وقتی امکانات مختلف زندگی را در نظر می گیریم مجبور به درک این حقیقت می شویم که بهترین وعالیترین حقایق عالم غیر قابل شناسایی وشاید افسانه آمیز است.یکی از نظریاتی که باید در مرحله ی اول تفکر آن را به دور انداخت نظریه ی وجود عدم مطلق است!


فقط دو فرضیه راجع به زندگی پس از مرگ باقی می ماند یکی زندگی ی ابدی بدون شعور ودیگری با شعور اما شعوری متفاوت وغیر از شعور قبلی ی ما می باشد.فرضیه ی اخیر بدین معنی ست  که ما دارای شعوری خواهیم بود بدون اینکه از اکتشافات شعور قبلی ی خود چیزی به یاد داشته باشیم ویا تصویری از آن در ذهن راه دهیم وهمانطور که چشمان ناقص ما نمی گذارد بعضی تشعشعات فضایی از جمله اشعه ی مادون قرمز وماوراءبنفش را ببینیم.شعور بعدی ما پس از مرگ نیز قابل تصور در حال حاضر یا بلعکس نخواهد بود!(هوش گلها،موریس مترلینگ)


این روزها دوست دارم تو شناسنامه ام شوی تا من هویتم را از جسارت زمین پس بگیرم!

فرشته............


روی تخت خوابیده ام یعنی بهتر بگویم دراز به درازافتاده ام  ودارم به تمام الکی ها وراستکی های زندگی ام فکر می کنم....وفکر می کنم به اینکه  گاهی این الکی ها چقدر زود راستکی می شوند...مثل یک آدم بی خواب وبی حوصله از این پهلو به آن پهلو می شوم...فکرش می آید توی ذهنم که ناگهان می بینم کنارم خوابیده است...بی حوصله گی هایم ناگهان  می روند روی نقطه ای از سقف وگم می شوند....رویم را ازش بر می گردانم تا مثلا بعد از این همه نبودن بیاید ونازم را بکشد! شایدهم از خساستم می خواهم محو شودو جایی میان الکی ها وراستکی های ذهنم گم شود اما نمی شود...می آید درست روبرویم..نگاهش می کنم وبا نگاهش آب می شوم ومی روم در زمینی که تا به حال احساس نکردم جاییست برای من!....دارم به این فکر می کنم که وقتی هنوز بچه بودم وپنهایی دست می کردم توی دماغم ومامان پنهانی به من چشم غره میرفت وحرص می خورد تو کجا بودی؟!...شاید تو هم در یک مهمانی ی خانوادگی گوشه ای از یک دیوار قدیمی ایستاده بودی ودر حال کردن دستت در دماغت با خیرگی عجیبی چشم غره های مادرت را نادیده می گرفتی...!حالا که کنارم خوابیده ای ودارم برایت این چیزها را می گویم خنده ام می گیرد از این نوستالژی غمگین که می توانم بگویم همه آدمها روزی درگیرش بوده اند....چقدر غم انگیزست چشم غره رفتن به بچه ای به جرم  اینکه دارد دستش را می کند توی دماغش ! ...از حر فهای من هم چندشش می شود وهم ها ها می خندد.من عاشق ها ها خندیدن هایش هستم همیشه بوده ام!!!..هر وقت ها ها می خندد دلم هری می ریزد پایین وبی ربط وبی اراده می خواهم بگویم که چقدر دوستش دارم...شاید از همان بچگی که دستم را توی دماغم می کردم دوستش داشتم اما زمان خسیس تر از آن بود که مارا هم بازی هم کند در آن روزها...نا گهان ساکت می شود.من دارم به این فکر می کنم که آیا ملکه انگلستان هم دستش رابچگی در دماغش کرده است؟می آیم این سوال را از او بپرسم که بازهم  ها ها بخندد ومن دلم هری پایین بریزد که به شوخی  می گوید:با تمام کثافت بودنت هنوز یک فرشته ای.ومن در ذهنم فرشته ای را می بینم که یک کثافت است!می گویم:من داشتم برای خودم می رفتم...داشتم زندگی می کردم...چشمهایش روی چشمهایم می ایستد در حالی که کمی عصبی شده  می گوید:تکرار کن...چی؟داشتی چه کار می کردی...زندگی؟؟!با این نگاه سنگینش با این حرفش مثل این بود که بگوید...گه می خوردی بهتر بود!دلم یواشکی برای خودم می سوزد اما نگاهش را می دوزم به همان روزی که آمد روبرویم ایستاد و با صدای لرزانی گفت که دوستت دارم وهر خردیگری جای من بود می فهمید که او این کلمه را بار ها درتنهایی هایش تکرار کرده است تا روبروی من درست ورمانتیک بیانش کند ،...با این تفاوت که دیگر هیچ چشم غره ای بر روی دلش سنگینی نمی کرد!.. به.تکه ای از مو ی من که فر خورده  وروی شقیقه ام ریخته است  نگاه می کند وبا انگشتش با آن بازی می کند ومی گوید:آن وقت هم که عاشقت شدم همین تکه موی فر خورده روی شقیقه ات بود...و بعد کل موهای مرا پهن می کند زیر سرش ومی گوید:قول بده که هیچوقت موهایت را کوتاه نکنی!.می خندم ومی گویم : قول می دهم...مثل همان وقتها که بچه بودم وبه مادر قول دادم دیگر دستم را توی دماغم نکنم!...ناگهان حجم اندوهی عمیق تمام وجودم را فرا می گیرد ومی گویم:مثل همان وقتی که مادر چشم غره رفت...پدر چشم غره رفت...ودر یک هماهنگی ی عجیب تمام دنیا چشم غره رفت به من...وهمه به من گفتند دوستت نداشته باشم.و من قول دادم به...مادرم ...به پدرم...به دنیا...به همه که دوستت نداشته باشم!حالا که روی تخت دراز به دراز افتاده ام ودارم به تمام الکی ها وراستکی های  ذهنم فکر می کنم وتو کنارم خوابیده اای دارم به همان وقتی فکر می کنم که آمدی وگفتی دوستم داری... که گفتی من می دانم از روی زور واجبار داری با کسی ازدواج می کنی که دوستش نداری....می دانم دیدی که اشک در چشمانم حلقه زد...می دانم که با نگاهم تو را محکم بغل کردم وگفتم بی تو می میرم رم یا کم_ کم آنطور که تو برایم می خواستی زندگی نمی کنم!..می دانم...لازم نیست برایم چیزهایی را که خودم خوب می دانم  مدام تکرار کنی ومثل پتک بر سرم بکو بانیشان...اما نمیدانی قدرت چشم غره ها آن روزها چه اعجاز عجیبی داشت!...نمیدانی که حالا بعد از این همه سال بچه ام وقتی دستش را توی دماغش می کند خودم را به نفهمی می زنم تا نکند زیر چشم غره ای مضحک به من قولی بدهد که از پسش بر نمی آید!...

پ ن:عجب بچه هایی پیدا میشن...ای بابا...ای بابا...!

 

یک سال وهزار آرزو..............

تبریک می گویم پیشاپیش سال جدید را...سالی که می خواهم با دنیایی از آرزوهای محال شروعش کنم!

آرزو می کنم تمام جنگهای دنیا تمام شود........که نمی شود!

آرزو می کنم که تمام بچه های دنیا در آرزوهایشان زندگی کنند...که نمی کنند!

آرزو می کنم که هیچ دلی غصه دار نشود........که می شود!

آرزو می کنم که عشق های واقعی روز به روز بیشتر شود...که نمی شود!

آرزو می کنم که همه راه زندگی خودشان را بروند بجای راه رفتن در زندگی دیگران.....که نمی روند!

آرزو می کنم که امسال هیچ مادری نمیرد........که می میرد!

آرزو می کنم در این وضع اقتصادی بد هیچ پدری شرمنده ی خانواده اش نشود......که می شود!

آرزو می کنم که زندگی کنیم فقط همین........که نمی کنیم!

آرزو می کنم که هیچ کس در سال جدید در تصادف نمیرد.........که می میرد!

آرزو می کنم جهنم دور شود از این سیاره..........که نمی شود!

آرزو می کنم که همه با تمام دردهایی که دارند شاد وبا احساس بزرگی وعظمت زندگی کنند...که نمی کنند!

آرزو می کنم بهشت واقعی خودش را به من...به تو....به ما...به همه ی ما هرچه زودتر نشان دهد........که نمی دهد!

                                                                                                                                

پ ن:این تعدادی از آرزوهای من بود اما تنها یک دعا دارم...خدایا حداقل یکی از این آرزوها را بر آورده کن...من به معجزه هم اعتقاد دارم،پس معجزه کن

                                         

 

 

 

 

پری ناز

می گوید دوستت دارم....نگاهش سر می خورد جایی بیرون از نگاه خالی ی من،می آیم بگویم اما من....که در دلم با خود می گویم دلم دوست داشتنت را نمی خواهد!این روزها هیچ چیز را نمی خواهد...هیچ چیز را...دستش را دور کمرم حلقه می کند ومی خواهد مرا ببوسد.تظاهر می کنم به اینکه  این کارش را دوست دارم..لبخند آرامی بر روی لبهایم نقش می بندد ...او که نمی داند که من سالهاست که نشسته ام روبروی یک دیوار،روبروی خودم که سایه ایست از تمام چیزهایی که می خواستم... واو که نمیداندهمه هر آنچه که من می خواستم تو بودی که سالهاست در سایه ام می بینم......دستش را می برد لابلای موهایم....تصویر تو در سایه ام پررنگ تر می شود!می خواهم بگویم راحتم بگذار،بگذار برای همیشه بنشینم روبروی دیوار روبروی خودم که سایه ایست از تو!....با این حال تظاهر می کنم به این که چه خوب است همه چیز......حالا من با سایه ام یکی شده ام واو با جسم خسته ی من..................!

..............

از آدم هایی که ادعای چیزهایی را دارند که واقعا ندارند بدم می آید...متنفرم...بیزارم!