هر آنچه تجربه و زندگی میکنم میتواند مرا نابود کند یا بسازد، گاهی دستی از بیرون مانند وزش نسیم و بادی مسبب این اتفاق میشود اما برای ساختن دستهای من هستند که باید حرکتی بزنند و بنای خودم را بسازم.
من اینجا خیلی وقتها با خودم حرف میزنم.
چون آدم مدام نیاز به یادآوری داره. آدم نیاز داره صدای درون خودش رو بشنوه. نیاز داره یادش بیاد که اوضاع تغییر میکنه و روزهای بهتر و بدتر میان. نیاز داره برگرده ببینه چه راهی رو اومده. گاهی نیاز داره بشنوه تنها نیست. گاهی نیاز داره بفهمه تو تنهاییش چجوری آدمیه. نیاز داره بنویسه داره کدوم سمت میره. نیاز داره دست نگه داره و صبر کنه تا فردا. فردا که یه آدم دیگه بیدار میشه.
اولین بار که پرده از احساست برداشتی.. گفتی ترسیدم بمیرم و تو بیخبر بمونی که چه اندازه دوستت دارم، حسی که سالها کنج دلت مخفی مانده بود.
امروز که این جمله رو خواندم "یه روز قراره بمیرم، بدون اینکه شانس اینو داشته باشم که ازت خداحافظی کنم"
منو به فکر برد که ما آدمها هیچوقت مال هم نبودیم و نمیشیم...گواهش همین تو و اکثر کسایی که میشناسم که هر کدام دلشون برای یه چیز و یا کسی میتپه و تقلا میکنند حالا و الان جای دیگه یا پیش یکی دیگه باشند، بعد من بیخودی دارم زور میزنم که جلوی تپش قلب خودم را بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه قرار نیس مال هم بشیم، چندتا مثال بیارم که سند ازدواج فقط یه قرارداد بوده که یه روز با رغبت بستند که مثلا یه عمر بعدش مال هم باشند اما خوب که نگاه کنی رد دندانهای یه موریانه توی جاهای خالی ریسمانها مانده .الان فلانی میاد میگه همه اینطور نیستن و اصلا درست نیست که اینو به همه تعمیم بدی...آره قبول دارم تو یا هنوز به این نقطه نرسیدی یا خودت را به ندیدن زدی و یا اصلا مال هم نبودن را پذیرفتید و بلدید مراقب حریم یکدیگر باشید.
دلم میخواد بگم:....
بعضی احساسات و جملات عصارهی یه عمر زندگی، تجربهی زیستهایست...اما نمیشه با صدای بلند آنرا گفت...ترس قضاوت شدن باعث میشه خود را سانسور کنیم.
انگار فرقی نمیکنه آدمها چه نسبتی با هم دارند آخرش متوجه میشی هیچ انطباقی با تصور ما ندارند
حتی نزدیکان