تا کودکیم تولد و جشن تولد برای ما شادی و رقص،کادو گرفتن، کیک خوردن و بادکنکهای رنگی بود: در نوجوانی و جوانی برای توسعهی ارتباط و تقویت دوستیهاست..اما از یه جایی به بعد روز تولد یه حس ناشناختهای از تضاد را به همراه دارد حسی که برای پنهان نگه داشتن آن تلاش میکنیم خوشحالتر باشیم و تولدمان را پر زرقو برقتر جشن بگیریم.
اما فقط آن حس نبود که مانند ماری بر روح و جان ما چنبره میزد پرسشهای مزاحمی بود که توی سرمان تکرار میشود و ما را به چالش میکشد، مثلا حالا جشن گرفتم که چی؟
یا اینکه در زندگی چه دستاوردی داشتم که با ذوق و شوق آنرا جشن میگیرم، اصلا بزرگ شدن و به سمت پیری و فنا رفتن جشن دارد؟
راستشو بگم هرگز برای من جشن تولدی گرفته نشد اما این لحظات را کنار همسالانم زندگی کردم و سیر تحولی که مرا تا پنجاه سالگی کشاند.
از مدتی پیش فکر کردم برای پنجاه سالگی خودم کیکی سفارش بدهم و یه جورایی آنرا برای خود خاطره کنم البته همزمان با این ایده، آن پرسشهای قدیمی هم به سراغم آمدند و روزهاست که دارم جدیتر به آنها فکر میکنم.
به دستهبندی خوب و بد، معنا و پوچی و مبنای ارزشگذاری ما به هر پدیده و تجربهای فکر کردم و دیدم چقدر جای بحث دارد و به علت گستردگی و همپوشانی آن در حوصلهی متن نمیگنجد پس به یک جملهی کوتاه اکتفا میکنم و میگویم نیاز و امکان خود را در هر کاری باید در نظر بگیریم
و هر تجربهای پاسخی به یک ندای درونی است...
۲. این روزها به مرگ هم خیلی فکر کردم و بارها در طول دو ماه گذشته برای رهایی از درد و رنجی که مدام در من پیشروی کرده، آنرا آرزو کردم...درد و رنجی که بیخوابی شبانه و خستگی و کم رمقی روزانه را به دنبال داشته...
از خود میپرسم واقعا آمادهی مرگ هستی؟ آیا به حد کافی زیستی، تجربه کردی؟ از زندگی سیراب شدهای؟
چطوریه که عموما از مرگ و اندیشیدن به آن گریزان هستند؟
درسته که فرصتها و انتخابهای محدود و کمی داشتم اما یاد گرفتم ملاکم کوچکی یا بزرگی تجربه نباشد بلکه به لذتی که از آن میبرم و در ادامه ارزیابی حس و فکری که به تعمق و شناخت میرسید اهمیت پیدا کرد...
احتمالا بگید این حرفها چه ربطی به تولد و جشن و شادی دارد.. عجله نکنید میگم...
ربطش به گریز ما از مرگ است چون تصور میکنیم هنوز تمنا و آرزوهای محقق نشده و برشهای نزیستهای مانده که زندگی نکردیم و منتظریم این فرصتها به ما داده شود...
در مورد دیگران نمیدانم اما در مورد خودم به این درک رسیدم که چون اختیارات من محدود بوده پس به میزان تلاش و توانی که از خود نشان دادم زندگی کردم شاید کم و ناچیز بوده حالا چند روز، ماه یا سال بیشتر چه فرقی میکند تجربههای نوی بیشتر به من چه چیزی اضاف خواهد کرد؟
و چه اهمیتی دارد که من برای این پایان آماده شوم یا بپذیرم...
و همین شد که یه قرار دیگه با خودم بگذارم که عمیق اما در لحظه زندگی کنم...و ایده کیک و خاطره شدن روز تولدم رو عملی کنم
و با امکان امروزم به یک نیاز قدیمی پاسخ بدهم و لذت ببرم و لحظاتی درد و رنج خود را به فراموشی بسپارم.
پس تولد پنجاهسالگی مبارک باشد
خدایا کاشی منو گردن میگرفتی،..
در حالیکه وارد شدم در را محکم هُل دادم و با صدا پشت سرم بسته شد و تند تند از پشت باغچه، خودم را به پلهها رساندم، وقتی بالا میرفتم، یک بار نزدیک بود بیافتم.
از خودم، از تو ...از همه دلخور بودم.
کلید انداختم زانویم را به در چسباندم اما قبل از اینکه فشاری وارد کنم با پایین دادن دستگیره در باز شد.
کف هال و دیوارها همه تمیز شده بود، همان وسایل قدیمی و کهنهای که وقت رفتنمان توی اتاق خواب جا داده بودیم سر جاهای خود برگشته بودند.روشنایی روز از پنجره به داخل آمده بود آفتاب بالا بیاد اینجا را گرم میکند باید پردهی جدید بندازم. بوی خوش شویندهها توی آشپزخانه موج میزد یخچال را باز کردم، از تمیزی برق میزد، بطری پر از آب توی در جا شده بود.
یک سبد میوه هم در طبقه اول دیده میشد در
یخچال رو بستم.
لابد کار ساده است.
دو روز پیش برای آوردن تی و جارو رفتم اما پایم را
که از دربیرون گذاشتم دیگر یادم نماند.
تمام دیشب از این پهلو به آن پهلو نخوابیده بودم وقتی از خانه بیرون زدم حواسم نبود که پاهایم مرا به اینجا می کشانند.
نگاهی به دور تا دور آشپزخانه کردم.
روی اجاق گاز کتری و قوری جاخوش کرده بود دست به بدنه هر دو زدم سرد بودند. چشمم به جا ظرفی افتاد، دوتا لیوان و دوتا بشقاب و دوتا کارد دیده میشد.
یعنی ساده تنها نبوده!