.. جایی برای
.. جایی برای

.. جایی برای

شخصی

رد پای بعضی ها ،از زندگی آدم

به دست هیچ فراموشی ای

پاک نمی شود...

خدایا...

نمیدونم خاصیت ماه رمضان  است.یا مراقبه ی

اختیاری ماست که باعث می شود توجه بیشتری

به رفتار و عملکرد خود داشته باشم...

توجهی که تمرکز ذهن را می افزود و تمرکزی که

کمک میکرد از نیروی عقل و اندیشه ی خود بهره

ببرم ینی مدام در حال ارزیابی  رفتارهام بودم...

خدایا کمکم کن در سایر اوقات سال هم به این

مراقبه و توجه ادامه بدهم تا حس رضایت و آرامش

و ارتباط عمیق تری را تجربه کنم...

  

                                       عید فطر بر همگان مبارک باشد.

تولدم مبارک.

وقتی یه دوست مجازی به مناسبت تولدم سوپرایزم میکند


                                                                                                                        


مدتی پیش به بهانه ای آدرس محل سکونتم را گرقت  نمیدانستم چه خیالی دارد...

بسته ی پستی که رسید حسابی ذوق کردم..اصلا انتظارش رو نداشتم

شادی جونم ممنونم

چه تابستان به یاد ماندنی خواهد شد با مطالعه کتابایی که فرستادی...



باز هم تابستان آمد و روز تولدم رو با خود آورد...

و من دوباره به دنیا می آیم..

43 رو پر کردم و وارد 44  سالگی میشوم ...

هنوز هم مث سال های نوجوانی و جوانی  زندگی رو زیبا و دوست داشتنی میبینم

و مث کودکی که تازه محیط پیرامون خود را کشف میکند و با  هر چیز کوچکی لذت می برد

اوقاتم  را سپری میکنم


امسال سالروز تولدم با سوپرایز شادی جان  خاطره ی زیبای دیگری به دفتر خاطراتم افزود

امیدوارم همه ی لحظاتت پر خاطره و زیبا باشد.




عشق که باشد..

باید عشقی باشد که بهار را بهار ببینی و تابستان رو تابستان..

که هر چیزی جای خودش باشد.که هر روز مثل دیروز،مثل هر روز،مثل همیشه نباشد.

که اگر میخندی با چشم هایت بخندی،که غمت ،غم باشد و

شادی ات شادی باشد.

میبینی؟ عشق باید باشد که اگر نباشد اتفاق های

بدی می افتد..

چرااینجا نوشتن سخت شده..

خرداد هم آمد و این سکوت کلافه کننده هنوز با من مانده...


شاید بهتر باشه برای رسیدن به جواب سوال فوق از خودم بپرسم چی شد که وبلاگ نویسی

رو آغاز کردم ..

اون روزا حالم خوش نبود حرفایی بود که توی دلم می چوشید وبه دنبال راهی به بیرون

جهیدن بود..حرفایی نه برای شنیده شدن...

و اینجا همان جایی بود که میشد راحت و بی خیال ساعت ها حرف زد...

جایی که صادقانه با خودم روبرو بشم و بدون ترس و ملاحظه بگم و بنویسم..

و این کوه یخی که سرمایش  داشت زندگی را در جانم می خشکاند رو باید ذوب میکردم..

رفته رفته  هر چه از این حجم ناگفته ها کاسته میشد حال من بهتر و چشم اندازم ثابت تر..


شاید اونوقتا نوشتن راهی بود برای غلبه بر حس و حالی که داشتم ...

نوشتن میتوانست درمانی بر دردهای من باشد...

اما  نوشتن کارکردهای دیگری هم دارد و من دیگر نمی توانم  بی توجه به آن فقط بنویسم

و این منو محتاط کرده..


نوشته هایی که برشی از زندگی و افکار من است  باید  ارزش انتشار داشته باشد و لااقل

خواندنش خستگی را بگیرد..

نوشته هایی که لااقل ارزش معنوی داشته باشه...



به امید روزهای بهتر